رمان کمبود عشق-قسمت چهارم
.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت

چند شب بعد امین برای شام مهمان انها بود و کنار پریا داخل اشپزخانه پشت میز نشسته بودند و پریسا مشغول کشیدن برنج توی دیس بود.امین بو کشید و گفت: -به به ! چه بویی.واقعآ که اشپزی خانوم من حرف نداره. پریسا خندید و گفت: -صبر کن طعمشو بچشی اونوقت تعریف کن -میدونم طعمشم حرف نداره.خواهر زن عزیز نظر تو چیه؟ پریا که بیحواس به بشقاب خالی ور میرفت متعجب سرش را بالا اورد و گفت: -چی گفتی؟ امین گفت: -حواست کجاست؟ پریسا دیس برنج رو روی میز گذاشت و رو به پریا گفت:
۱ ۵ ۶
-منم خیلی دلم میخواد بدونم حواسش کجاست از روزی که از وقتی که از تبریز برگشتیم روزه ی سکوت گرفته و همین جوری گیج بازی در میاره. پریا با دهان باز به پریسا خیره ماند.امین رو به پریا گفت: -مشگلی برات پیش اومده؟ -نه…چه مشکلی؟!به من نمیاد یکم با خودم خلوت کنم؟ پریسا گفت: -نه این ادا و اطوارها به تو نمیاد پریا از کوره در رفت و گفت: -اصلآ میدونی چیه؟تو همیشه دوست داری مثل یه بچه احمق با من رفتار کنی.حالا دلم میخواد یکم برم تو لاک خودم.نکنه اینم از نظر تو ایراد داره که هی بهم گیر سه پیچ میدی؟ امین گفت: -حالا چرا عصبانی میشی.پریسا فقط نگران حالته و میخواد کمکت کنه. -من هیچ مشکلی ندارم که کسی بخواد کمکم کنه.فقط دارم دنبال مفهوم زندگیم میگردم. امین و پریسا متعجب به هم نگریستند.امین گفت: -خوب اینایی که گفتی یعنی چی؟ -نمیدونم ولی نمیخوام مثل قبل بی انگیزه و خالی ادامه بدم. -چطوری میخوای این کارو بکنی؟ -خودمم نمیدونم. حالا هر سه به فکر فرو رفته بودند که براستی مفهوم زندگی چیست.بالاخره امین به حرف امد: -با این سوال فلسفی که پریا راه انداخت اصلآ یادم رفته بود که چقدر گرسنه ام.پریسا پس این غذا چی شد؟ پریسا از زل زدن به پریا دست کشید و رفت تا مرغ را از روی گاز بیاورد که زنگ در به صدا در امد.پریا در را باز کرد و متعجب ماند چون سهیل پشت در بود. -مهمون نمیخوای؟ -چطور بی خبر اومدی؟ -میخوای برم؟ -نه بابا بیا تو .خوب موقعی اومدی میخواستیم شام بخوریم. وقتی سهیل وارد شد دسته گل بزرگی رز قرمز را از پشتش بیرون اورد و جولوی او گرفت.پریا در حالی که انرا میگرفت گفت: -چه گلای قشنگی مناسبتشون چیه؟ -به مناسبت اشتی ما -اوهوم . ممنون. -مهمون دارین؟ -اره امین اینجاست.بیا بریم تو اشپزخانه.
۱ ۵ ۷
-بچه ها مهمون داریم. پریسا با دیدن سهیل از پشت میز بلند شد -به به اقا سهیل شرمنده فرمودین. -اره دیگه به مناسبت اشتی کنون واسم گل اورده -افرین به سهیل امین اخمهایش را در هم کشید و گفت: -تو جر زنی کردی.چرا به من نگفتی با یه دسته گل میخوای قاپ این دوتا رو بدزدی. رو به پریسا گفت: -من اگه میدونستم واست یه سبد گل میاوردم. سهیل که کنار انها روی صندلی مینشست گفت: -ولی این گل چند منظورس حالا داشت به پریا که بیحواس گلها را داخل گلدان جای میداد مینگریست. پریسا و امین نگاه معنا داری با هم ردو بدل کردند.اگر چه در طول صرف شام هنوز نگاه های سهیل به پریا ادامه داشت ولی او در دنیای دیگری سیر میکرد.بعد از شام هم به بهانه کار روی نقاشی که شروع کرده بود انها را تنها گذاشت و رفت.پریسا بعد از رفتن پریا بالاخره طاقت نیاورد و در حالی که روی میز به طرف سهیل خم شده بود زیر لب گفت: -ای کلک!چی داره تو اون مغزت میگذره.نقشه ای داری؟ -امین که با چنگال به جان باقی مانده ی مرغ وسط میز افتاده بود گفت: -پریسا ولش کن.باز کاراگاه بازیت شروع شد؟ -نه من باید بدونم میخواد چی کار کنه.حالا قضیه این گلها چیه؟ -گفتم برای اشتی کنون -به من دورغ نگو!حقیقت ماجرا چیه؟ سهیل رنگ به رنگ شد و گفت: -راستشو بخوای اومدم در باره ی پریا با تو صحبت کنم. در حالی که سرش رو پایین انداخته بود ادامه داد: -یه موضوعی هست که باید باهاتون در میون بزارم. به پریسا که کنجکاو نگاهش میکرد نگریست وادامه داد و گفت: -چند سال پیش وقتی به ایران اومدی رو یادته؟یادته که اومدی خونه ی ما و کلی عکس از خودت و خانواده ات نشونمون دادی؟من اون روز رو خیلی خوب به خاطر دارم.وقتی نگاهم به عکس پریا افتاد دیگه دلم نیومد اونو زمین بزارم.به همین سادگی از پریا خوشم اومد.تا حالا روی احساسم سر پوش گذاشته بودم چون فکر میکردم یه دختر عموی هلندی تمام عیار که اصلآ منو نمیشناسه نمیتونه باعث یه رابطه ی احساسی قوی بشه ولی وقتی پریا به ایران اومد دیدم اون حس داره قوی و قویتر میشه .بعضی وقتها هم اونقدر کلافه میشدم که بیخودی با پریا یکی به دو میکردم
۱ ۵ ۸
پریسا سر تکان داد و در حالی که نشان میداد سخت به فکر فرو رفته گفت: -خوب حالا میخوای چی کار کنی؟ -تصمیم دارم از پریا به طور رسمی خواستگاری کنم. امین متعجب به سهیل نگریست سهیل ادامه داد: -دیشب موضوع رو با پدرو مادرم در میان گذاشتم و اونا با خوشحالی از نظرم استقبال کردن حالا اینجام تا نظر شما رو بدونم. پریسا نفس راحتی کشیدو گفت: -جون به سرم کردی پسر !خوب زودتر میگفتی چی تو دلت میگذره. -تو راضی هستی؟ -البته کی بهتر از تو؟ -پریا چی؟ -برو باهاش حرف بزن و قضیه رو بهش بگو -ولی من تحمل شنیدن کلمه نه رو ندارم امین گفت: -حالا کی گفته نه میگه.نظر پریا از نظر همه ما مهم تره . سهیل مردد ماند.امین او را بلند کردو گفت: -شهامت داشته باش داماد اینده!پریا برخلاف انچه تظاهر میکنه دختر با احساسیه.اگر عاقل باشد حتمآ به پیشنهاد تو جواب مثبت میده. -و اگر جواب مثبت نداد؟ پریسا گفت: -ما همه پشت توییم. -ولی من…. امین او را به زور از اشپزخانه بیرون کشید و پشت در اتاق پریا برد و اهسته گفت: -بچه بازی در نیار.لولو خور خوره که نیست.برو بینم چی کار میکنی. -نه صبر کن ولی امین در اتاق را باز کرده و تقریبآ سهیل را داخل هل داده بود و داشت با خنده از انجا دور میشد.حالا پریا مانتوی سفیدی پوشیده بود و وسط اتاق جولوی بوم روی سه پایه ی کوتاهی نشسته بود و خودش را در رنگ و خورده های کاغذ و دستمال کاغذی های رنگی لوله شده غرق کرده بود. و با ورود ناگهانی سهیل قلم بر دست بر جای ماند .سهیل که حسابی دست و پایش را گم کرده بود من من کنان گفت: -دا..داری چی کار میکنی؟ -خودت که میبینی.تو حالت خوبه؟این چه طرز وارد شدنه؟قلبم اومد تو دهنم. سهیل معذب روی لبه ی تخت نشست و گفت: -تقصیر امین بود.
۱ ۵ ۹
پریا مشکوک ابرو هایش را بالا کشید و گفت: -چیزی شده؟ -نه یعنی اره میخوام باهات حرف بزنم. پریا دست رنگیش را با دستمال پاک کرد و گفت: -باشه من گوش میدم .ولی چرا انقدر هول شدی؟ سهیل سرش را پایین انداخت و گفت: -پریا نظرت در مورد من چیه؟ -یعنی چی؟!خوب تو پسر عموی منی دیگه.اصلآ این سوال رو برای چی پرسیدی؟ -خواهش میکنم جواب روشن تری بهم بده.میخوام بدونم درباره ام چی فکر میکنی -یه ادم کله شق و کله پوک مثل خودم. -پریا دارم جدی حرف میزنم -برو بابا توام امروز عقلت پاره سنگ برداشته -فکر میکنی میتونم همسر خوبی باشم؟ -اره که میتونی -جدی میگی؟ -اره -خوب بزار جمله ای که گفتم یکم دست کاری کنم .فکر میکنی من میتونم یه همسر خوب برای تو باشم؟ پریا هاج و واج روی سه پایه خشک شد.سهیل تند تند به حرفهایش ادامه داد: -ببخش که اینطور بی مقدمه حرف رو پیش کشیدم.زیاد توی سخنرانی خبره نیستم.بخاطر همین یه راست سر اصل مطلب میرم. نیم نگاهی به پریا که همانطور به او زل زده بود انداخت و ادامه داد: -راستش خیلی وقته که بهت علاقه مند شدم.بالاخره هم دل به دریا زدم و موضوع رو با پدرو مادرم در میون گذاشتم اونا راضین.همینطور پریسا و … پریا حرف او را قطع کردو گفت: -خیلی جالبه!همه از این موضوع اطلاع دارن جز من .اینطور که معلومه من نفر اخری هستم که باید نظر بدم. -هیچوفت نتونستم این موضوع رو باهات در میون بزارم.میترسیدم دوستم نداشته باشی و علاقم به تو یک طرفه باشه.یعنی تو واقعآ تا به حال نفهمیده بودی چه احساسی نسبت به تو دارم؟ پریا نگاهش را از او گرفت و به طرف پنجره رفت ودر حالی که از لای پرده به بیرون مینگریست زیر لب گفت: -نه!از کجا باید میفهمیدم.من حتی برای یک لحظه هم چنین فکری نکرده بودم که تو … باز امد و روبروی او روی سه پایه نشست و به تلخی گفت: -متعجبم که تو همچین فکری در مورد من کردی. سهیل هنوز منتظر تمام شدن حرفش بود.پریا ادامه داد: -بگو چه خطایی از من سر زده که تو این فکرو در موردم پیدا کردی
۱ ۶ ۰
-خطا؟!منظورت چیه؟ -ببین سهیل.تو فقط پسر عموم هستی و نه بیشتر و نمیخوام این رابطه ی خویشاوندی بیشتر از اینکه هست بشه. – این حرف اخرته؟ -اره سهیل که از لحن خونسردو بیتفاوت پریا بیشتر از کوره در رفته بودواز جا برخواست و با غیظ گفت: -متشکرم.بهتر از این نمیتونستی توی ذوقم بزنی.با اینکه میدونستم با چه دختر سنگ دلی طرفم باز هم خودم رو مزحکه دستت قرار دادم.من ادم احمقی به نظر میام .نه؟ -البته که نه!حالا به جای اینکه بالای سرم واستی و داد بزنی بشین تا درست و حسابی با هم حرف بزنیم. -بشینم که چی بشه؟بیشتر علاقم رو تمسخر بگیری؟ -چیکار کنم؟دوست داری بیخودی دلخوشت کنم و بهت دروغ بگم؟ -آخی؟چه دختر صادقی هستی. یکدفعه امد توی صورت او و پریا ناخود اگاه خودش را عقب کشید باز گفت: -لااقل میتونستی کمی انصاف داشته باشی و یکدفعه توی ذوقم نزنی.اره ساکت بشین و مثل یه ادم برفی بهم زل بزن و با لذت غرور منو که زیر پات له کردی رو نگاه کن و خوشحال باش.چون غرور یه مرد رو در هم شکستی.یه سرعت و با قدم های بلند به طرف در اتاق رفت هنوز خارج نشده بود که پریا در حالی که میلرزید داد زد: -کجا؟!هر چی دلت میخواد بارم میکنی بعد راهت رو میکشی و میری.سهیل بی توجه به حرف او بیرون رفت و محکم در را پشت سرش به هم کوبید.پریا از شوک انچه در ان لحظه کوتاه اتفاق افتاده بود دستهای لرزانش را روی صورتش گذاشت و خودش را روی تخت انداخت و با بغض زمزمه کرد: -لعنتی چطور به خودت جرات دادی با من اینطور رفتار کنی؟خدایا مگه من چی کار کرده بودم؟کجای کارم اشتباه بود که… صورتش را روی بالش گذاشت و گریه سر داد. بیرون از اتاق پریسا مشغول کلنجار رفتن با سهیل که بسیار کلافه نشان میدا بود -سهیل به این زودی جا زدی؟ -پس چس کار کنم دختر عموی عزیز میخوای بیشتر از این زیر پا لهم کنه؟ -اجه مگه چی بهت گفت؟ -هیچی به بدترین شکل ممکن دسن رد به سینه ام زد.حتی فرصت نخواست فکر کنه.خیلی رک بهم گفت که نه!حالا میشه برم؟ -سهیل؟ -خداحافظ وقتی سهیل از خانه خارج شد پریسا روی پاشنه ی پا چرخید و با خشم فریاد زد: -پریا چطور تونستی همچین کاری کنی؟ داشت به طرف اتاق میرفت که امین جلویش را گرفت و اهسته گفت: -ولش کن پریسا قتل که نکرده جواب رد داداه.شاید به فرصت احنیاج داره.
۱ ۶ ۱
-فرصت برای اینکه بیشتر ابرو ریزی کنه.اون میتونست به هر کسی جواب منفی بده ولی سهیل نه. -عزیز من کمی منطقی باش .سهیل یا هر کس دیگه .اون حق داره راه زندگیشو خودش انتخاب کنه. پریسا سعی داشت خودش را از دستهای امین خلاص کندگریان گفت: -اون سهیل رو در هم شکست.با هزار امید و ارزو اومده بود ولی پریا…بذار برم. امین برای متوقف کردن او اخرین حربه را به کار برد و گفت: -میخوای کاری کنی که از همه ی ما متنفر بشه و بره هلند و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نکنه؟ پریسا با چشمان پر از اشک به او نگریست امین ادامه داد: -پریا بالاخره از اینجا میره پس نذار با کوله باری از خاطرات بد و جنگ و دعوا راهیش کنم. -نمی تونم ولش کنم تا هر کاری دلش می خواست بکند اون خیلی خود سر شده -نمی گم بذارش به حال خودش.فقط اقندر کلافه اش نکن بذار خودش باشه.فراموش نکن پریا دختر ازادیه وهرکسی بخواد زیادی براش تعیین تکلیف کنه جلوش درمیاد حتی اگه اون ادم خواهرش باشه پریسا اهی کشید و روی کاناپه نشست.امین هم کنارش نشست و ارام گفت: -حالا بهتر شد -امین از کاراش سر در نمیارم. -منم همین طور.ولی یه چیزی واضحه پریا داره تغییر می کنه.از وقتی به ایران اومده سردرگم بین ایرانی و هلندی بودنش مونده.پس بهش فرصت بده خود واقعیشو پیدا کنه -سهیل چی؟ -بذار این یکی رو زمان خودش حل کنه.شاید تصمیم پریا هم در این مدت عوض شد.پریسا سرش را به علامت تایید تکان داد و در حالیکه به طرف اشپزخانه می رفت تا ظرفهای کثیف شام را جمع کند گفت: -شاید اصلا اومدن پریا به ایران اشتباه بود. امین ساکت به فکر فرو رفت.پریا بعد از رفتن سهیل مدهتا با چشمهای گریان به سقف زل زد تا بالاخره خواب او را ازشر افکار اشفته نجات داد. ******************************************** صبح روز بعد وقتی دو خواهر سر میزفسرسنگین با هم مشغول خوردن صبحانه بودند تلفن زنگ زد.پریا گفت: -پریسا تلفن زنگ می زنه -کسی این موقع صبح با من کار نداره.خودتبرو گوشی رو بردار -اره یادم رفته بود که کله پاچه سفارش داده بودم!!!  پریسا متعجب نگاهش کرد ولی پریا با غیض برخاسته بود به طرف تلفن می رفت.گوشی را که برداشت رنگش پرید: -سلام بابا. لقمه در گلوی پریسا گیر کرد.حالابا نگرانی بالای سر پریا ایستاده بود پریا داشت می گفت: -ممنون پریسا هم خوبه
۱ ۶ ۲
پریسا بلند گوی تلفن را زد.حالا پدر می گفت: -شنیده ام به مادرت گفتی می خوای بیشتر ایران بمونی. – بله -تاکی؟ -تا هر وقت که شد فعلا برنامه ی خاصی برای برگشتن ندارم -برای زندگیت چی؟بازم برنامه ی خاصی نداری؟ پریا نگاه معناداری به پریسا انداخت و گفت: -هنوز نه -ولی حلا موقعش شده که جدی برای ایندت تصمیم بگیری -منظورتون چیه؟ -منظورم اینه که دیشب عموت اینجا زنگ زده بود. -… -پریا گوشت با منه؟عموت خیلی ازت دلخور بود -مگه من چیکار کردم؟ -هیچی همه رو گذاشتی سرکار.این چه بازیه که سر سهیل در اوردی -به من چه!مگه من گفتم بیاد خواستگاریم -پریا خوب گوش کن!سهیل از نظر من تایید شده است حالا که از تو خوشش اومده دیگه درنگ جایز نیست.می دونم که حتما باهاش خوشبخت میشی. -از کجا انقدر مطمئنید؟تنها به دلیل اینکه پسر برادرتونه؟ -اره!هم اینکه پسر برادرمه و خانواده اش رو خوب می شناسم و هم اینکه ایرانیه -بابا!این چه ربطی به موضوع داره؟ -ربطش به موضوع اینه که از پسای هلندی قابل اطمینان تره -چرا حرفتون رو رک نمی زنید؟ -خیلی خوب رک می گم که اگه به فکر ازدواج با تونی هستی من به این ازدواج راضی نیستم. پریا نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. -کی گفته من می خوام با تونی ازدواج کنم؟خیالتون راحت باشه تونی هیچ نقشی در زندگی اینده ی من نداره -و سهیل؟! -… -پدرش می گفت از دیشب تا بحال از اتاقش بیرون نیومده و نه چیزی می خوره.نه با کسی حرف می زنه یعنی تباه شدن زندگی اون برات مهم نیست؟ -مگه تباه شدن زندگی من براتون اهمیت داره؟ -دختر جان کی گفته قراره زندگی تو تباه شه من خیر و صلاح تو رو می خوام.
۱ ۶ ۳
-نه پدر،من خودم خیر و صلاح زندگیمو بهتر می دونم. پدر که عصبانی شده بود کلاف گفت: -من دیگه با تو هیچ حرفی ندارم چون اصلا به هیچ صراطی مستقیم نیستی. -می خواین با پریسا حرف بزنید؟ -بله ولی پریا بذار حرف اخرمو بهت بزنم.حالا که بحث خواستگاری سهیل از تو پیش اومده جدی رو جوای مثبت فکر کن چون دوست ندارم این مسائل پیش پا افتاده رابطه ی چندین و چند ساله ی من و برادرم رو به هم بزنه.امیدوارم دفعه ی بعد که باهات حرف می زنم نظرت عوض شده باشه.شنیدی پریا؟ -بله پدر بدون خداحافظی گوشی را به پریسا داد و در حالیکه به طرف ااق می رفت بلند گفت: -میگه مسائل پیش پا افتاده پریای بیچاره ببین سرنوشت و اینده ی تو چه اسون چوب حراج خورده. وقتی پریسا از نصیحتهای پدر فارغ شد.توی اتاق پیش پریا که با ابروهای درهم گره خورده قلم مو به دست مشغول کار روی بوم بود.رفت همانجا در چارچوب در ایستاد و گفت: -پریا یعنی تو واقعا نمی خوای درباره پیسنهاد سهیل تجدید نظر کنی. -نه دیگه حرفش رو نزن. -اخه چرا؟مگهه سهیل پسر بدیه؟ -نه ولی مرد زندگی من نیست. -هوم!مرد زندگی چه حرفهای قنشگی.میشه بفرمایین مرد زندگیتون کیه؟ -هنوز نمی دونم هر وقت دیدمش بهت می گم. -پریا خیلی بچه ای -اره من بچه ام.خودم می دونم. -با بابا چکار می کنی؟مگر نمی بینی چقدر اصرار به این ازدواح داره -این منم که برای زندگیم تصمیم می گیرم نه بابا -اخه بگو سهیل چه ایرادی داره که نمی تونه همسر ایده ال جنابعالی باشه -ایرادی نداره ولی نمی تونه مرد زندگیم باشه -نکنه یکی دیگرو دوست داری؟ -… -پریا دارم با تو حرف می زنم. -نه بابا دست از سرم بردار. پریسا به حالت قهر از اتاق خارج شد و پریا روی سه پایه وار فت.دستش را روی پیشانیش گذاشت سرش مثل یک کوه سنگین بود و به تابلوی نیمه کاره که موهای شرابی تابداری با لباسی سفید و چهره ای که هنوز خالی در ان نقش بسته بود خیره ماند و ناخوداگاه اشک در چشمانش حلقه زد. ****************************************** بعدازظهر وقتی پریسا برای خرید بیرون رفت.بالاخره با تردید به طرف تلفن رفت و به متین رنگ زد:
۱ ۶ ۴
-سلام -سلام پریا خانوم خوبی؟ -راستشو بخوای نه.خیلی تنهام اینا اینجا دارن دیوونم می کنن می خوان به زور منو شوهر بدن.من به تو احتیاج دارم متین. -فکر می کنی واقعا به وجود من نیاز هست؟ پریا با یاداوری اخرین دیدارشان در فرودگاه لبخندی بر لبانش نقش بست ارام گفت: -بله متین -پس همین حالا بار سفر می بندم.فعلا کاری نداری؟ -نه!متین هنوز گوشی دستته؟ -بله -ممنون -همه چی درست میشه -امیدوارم!! ************************************************* دو روز بعد باز خانه ی خانواده ی مهدوی دعوت داشتند و پریا با دیدن متین لبخند بر لبانش نقش بست نگاه اطمینان بخش او این نوید را می داد که دیگر نباید از تنهایی و بی پشتیبانی هراس داشته باشد.وقتی نشستند ایوب باسینی چای وارد شد.پریسا گفت: -به به !ایوب خان شما هم تشریف اوردید ایوب خندید و دندان طلایش برق زد.امین گفت: -اره اینبار منت سر ما گذاشتند.قبلا هیچ وقت هوش تهران اومدن به سرش نمی زد.نمی دونم این دفعه افتاب از کدوم ور در اومده متین گفت: -اره برای من هم عجیبه!ایوب این بار خودش اصرار شدیدی داشت که همراهم بیاد. خانم مهدوی گفت: -خوب دلیلش چیه؟ -ایوب گفت: -والله دوست داشتم تهران رو از نزدیک ببنم. اقای مهدوی خندید و گفت: -نه یه چیزی هست که نمی خوای بگی -خوب اره،راستش اینبار دلم بد جوری شور اقا رو میزد.گفتم همراهش بیام بهتره خانم مهدوی گفت: -خدا خیرتان بده!تو که اونجا هستی و ازش مراقبت می کنی خیالم راحته -مامان جان مگه من بچه ام که ایوب بخواد تر و خشکم کنه!
۱ ۶ ۵
ایوب گفت: -کم نه والله همه با صدای بلند خندیدند ولی متین تنها به لبخندی اکتفا کرد و به پریا نگریست که بر خلاف همیشه ساکت و در خود فرورفته بود به فکر فرو رفت.وقتی اقای مهدوی باز بساط شطرنج را پهن کرد و برای زورازمایی قرعه بنام پریا افتاد.متین از فرصت استفاده کرد و پریسا و امین را کنار کشید تا با انها صحبت کند.اگر چه پریا در ظاهر نگاهش روی صفحه ی شطرنج میخکوب شده بود ولی تمام حواسش به ان جمع سه نفره بود که با ابروهای در هم گره خورده با هم بحث و جدل می کردند.هر مهره ای که بدستش می امد بی فکر تکان می داد و می دید اقای مهدوی چطور با هر حرکت مهره ی شطرنج او برق پیروزی در نگاهش می درخشید.بالاخره صدای او پریا را از افکارش بیرون کشید. -پریا خانم کیش و مات پریا نفس راحتی کشید و از جا بلند شد اقای مهدوی گفت: -مگه دیگه بازی نمی کنید؟ -نه چون مجبورم بازم ببازم. اقای مهدوی خندید و پریا هم لبخندی اجباری زد.همان موقع امین و پریسا نیز به جمع انها پیوستند. اقای مهدوی اینبار پریسا را هدف قرار داد. -عروس خوشگلم با یه دست بازی چطوری؟ -من؟!نه پدر باز هم می بازم. -شاید هم بردی پریسا بدون انکه به پریا نگاه کند بی حوصله جلوی میز نشست پریا متوجه امین شد که نگاههای معناداری به او می انداخت.بالاخره طاقت نیاورد و اهسته از او پرسید: -امین چی شد؟ -چی می خواستی بشه متین حسابی برامون سخنرانی کرد. -درباره ی چی؟ -خودت که بهتر می دونی.ناقلا تو قبلا باهاش صحبت کرده بودی؟ -اره خوب چی شد؟ -همینقدر بگم که پریسا رو حسابی پخت. -پریسا رو پخت؟ با این حرف پریا امین نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.بالاخره بعد از شام متین او را همراه خود به حیاط برد. -متین نتیجه ای گرفتی؟ -نمی دونم امیدوارم -به پریسا چی گفتی؟ -گفتم دوست نداری با سخیل ازدواج کنی و نباید تو رو زیر فشار بذارن که جواب مثبت بدی -خوب پریسا چی گفت؟
۱ ۶ ۶
-اول که کوتاه نمی امد. -پس چطور مجابش کردی؟ -گفتم به نظر من سهیل مرد زندگی پریا نیست -واقعا همچین نظری داری؟ -بله -متین باز تو مغزت چی می گذره؟ متین خندید و گفت: -ای بابا!حالا باید به تو هن حساب پس بدم. -نه ولی… -تو ازمن کمک خواستی منم دارم سعی ام رو می کنم.کنجکاوی بیجا هم ممنوع!پریا بر جای ماند.ولی حالا متین داشت به طرف خانه می رفت.پریا زیر لب گفت: -می دونم که داری یه چیزی رو از من مخفی می کنی ************************************************** بالاخره موقع بازگشت فرا رسید ولی از متین خبری نبود.باز هم غیبش زده بود.در حیاط وقتی پریسا در حال خداحافظی بود پریا با چشم همه جرا دنبالش گشت ولی او را نیافت.فکرش را هم نمی کرد که متین پشت پنجره ی اتاقش زیر نور کم چراغ مطالعه ایستاده بود و متفکرانه به او می نگریست.ایوب متین را به خود اورد. -شما برای خداحافظی پایین نرفتین؟ -من یه ساعت پیش از همه خداحفاظی کردم و به اتاق اومدم. -پریا خانم تا همین چند دقیقه ی پیش دنبالتون می گشت. -اوهوم!اون توی حیاط بود به خاطر همین نتونستم باهاش خداحافظی کنم. -اقا شما در این دختر چی می بینین؟ متین روی پاشنه ی پا به طرف ایوب برگشت و متعجب پرسید: -برای چی این سوال رو می پرسی؟ -کنجکاوم!چون معلومه خیلی فکر شما رو به خودش مشغول کرده. -خوب شاید این طور باشه -می خوام منم در جریان باشم. متین خندید و ساکت ماند.ایوب گفت: -اقا می دوم فضولیه باشه اگه ناراحت شدید دیگه در این مورد سوالی ازتون نمی پرسم.حالا اگه اجازه بدید دیگه برم. -ایوب بمون.تو هیچ وقت در زندگی من کنجکاوی نمی کردی چظور این دفعه… -حسم می گه باید موضوع خیلی مهمی باشه راستش به خاطر همین هم همراهتون به تهرون اومدم. -اهان می بینم که هم نشینی با ادم مرموزی مثل من روی تو هم اثر گذاشته تو خیلی باهوشی و م از این فراستت لذت بردم.
۱ ۶ ۷
-ممنون اقا. -حالا برو یه چایی بار تا یه گفتگوی بسیار خصوصی و دوستانه با هم داشته باشیم. چشمهای ایوب از خوشحالی برق زد -همین الان اقا. ************************************************ وقتی برگشت متین پشت میز چوبی کنار کتابخانه نشسته بود و دستش روی کاغذ کوچکی به هم گره خورده بود. -مهمونا رفتن؟ -بله اقا امین رفتن اونا رو برسونن و خانم و اقا هم توی حال دارن با هم حرف می زنن. -خوب بیابشین. ایوب سینی کوچکی را روی میز گذاشت و به کاغذ نگریست.تنها چیزی که در ان کاغذ به چشم می خورد طرح ساده ای بود.شکلی دایره ای که قسمتی از محیط ان نقطه ی کوچکی کشیده شده بود. ایوب ترجیح دالد ساکت بماند تا خود متین شروع به صحبت کند.متین نگاهی به پیرمرد انداخت لبخندی زد و گفت: -حرفهایی که با تو در میون می ذارم شاید برات خیلی ساده و قابل هضم نباشه -سعی می کنم بفهمم -خب نظرت درباره این شکل چیه؟ -نمی دونم!ولی فکر می کنم باید مهم باشه -بله چو تمام ماجرا به این شکل بسیار ساده و ابتدایی مربوطه -چطور اخه؟!  ماه پیش که مراد یا همون استادم از من خواست پیشش برم بعد این طرح رو جلوم گذاشت ۵ -ماچرا بر می گرده به پرسیدم این چیه؟گفت متعلق به دختریه که بزودی ملاقاتش می کنی او نیاز به همراهی و مساعدت از جانب تو داره و باید بدون اینکه چیزی از اصل قضیه بدونه بهش کمک کنی و سعی کنی موانع رو از جلوی پاش برداری.پرسیدم ماجرا از چه قراره؟یکم بیشتر توضیح بده.جواب داد مردی عابد که واسطه ای برای چیدن این حلقه های پراکنده است او را از سرزمینی بیگانه به اینجا فرا می خوانه و بعد این تویی که باید وارد عمل بشی.پرسیدم مگه این دخت ادم خارق العاده یه که… جواب داد:ه اصلا!یه ادم عادیه مثل میلیون ها انسان دیگه که بی خبر از گذشته ای که بهشون گذشته دارن تو این دنیا زندگی می کنن.ولی انرژی درونیش خیلی قویه.شاید در دوره های قبل یکی انرژی حمایت گر بهش داده و به احتمال زیاد باید جریان به عشق تکامل نیفتته در میون باشه -اقا من واقعا از حرفاتون سر در نمیارم. متین سری تکان داد و گفت: -خودم هم مثل تو بودم ولی وقتی پریا به ایران امد.کم کم حرفهی گنگ مراد برم معنا و مفهوم پیدا کرد و هر چه بیشتر با پریا اشنا میشم می بینم اون پازل گنگی که مراد جلوی روم قرار داده داره سر جاش چیده میشه جرعه ای از چایش را نوشید و گفت: -وقتی برای اولین بار دیدمش حسی بهم گفت بیشتر بهش دقت کن تا اینکه اون و خواهرش خیلی غیر مترقبه به تبریز اومدن و من خیلی زود به سراسیمگی پنهان در شخصیت او پی بردم و این احساس در من قوت گرفت که پریا
۱ ۶ ۸
باید همون دختری باشه که مراد اش گفته بد.با این حال به هیچ وجه می تونستم بین او و این طرح پر ابهام رابطه ای برقرار کنم.اما روزی که پریا برای درددل پیشم اومد و از یه مرد هلندی برام گفت و پی بردم از همون مرد عابدی که استاد اشاره کرده بود حر می زند جرقه ای تو ذهنم زده شد. -ایوب!ایا او حلقه ی که در پره ی بینی پریا هست رو دیدی؟ -بله اقا -یه کم فکر کن و ببین چه رابطه ای بین اون شیئی و این تصویر هست -اِاِ…اقا خیلی شکل هم هستن.اون دایره بزرکه حلقه ی طلایی یه که پریا خانوم به دماغشون زده و نقطه ی سیاه روی دایره شکل نگین اون حلقه است. -افرین! دهان ایوب از تعجب باز مانده بود.متین از جا برخاست و در حالی که نشان می داد حسابی سر گرم حل کردن ان معمای پیچیده شده ادامه داد -ولس سوالی مدامک برام تداعی میشه نمی دونم چه کمکی هست که باید برایش انجام بدم.و اصلا نقش من این وسط چیه؟ -چرا اونروز باهاشون برای بازدید قلعه نرفتین شاید باید اونجا کمکش می کردین. -اره اونجا به کمک احتیاج داشت ولی مطمئن بودم اون ناجی من نیستم. -شما از کجا مطمئن بودین؟اهان اقا یادم رفته بود شما به حستون بیشتر از چشماتون اعتماد دارین -اینبار هم درست حس کرده بودم.چون دریه مرحله ی خطرناکی که پریا بین مرگ و زندگی دست و پا میزد یه ادم دیگه که حلقه ی گم شده ی این پازل بود پیدایش شد و پریا رو نجات داد -اقا مثل یه افسانه می مونه! -بله براستی مثل افسانه می مونه که هستی حس بسیار قویی داره و بدون اونکه ردی از خودش به جا بذاره در تکامل مخلوقات اثر می گذاره.حالا هم این دو انسان رو دوباره فراخوانده تا عشقشون رو تکامل ببخشه باز هم واژه ی مکرر عشق،ولی… -ولی چی؟! -ولی ممکنه هستی باز هم با تکاملی نیمه تمام اونا رو باز راهی یه زمان دیگه کنه و… -اقا اینایی که می گین اصلا باور کردنی نیست. -اخه ما ادما واقعا عادت داریم چیزی که با عقل و منطقمون جور در نمیاد رو رد کننیم. -ولی من باورشون می کنم اصلا شاید خود ما هم یه چورایی مثل اونا باشیم. -ایوب هر چیزی ممکنه -حالا چه انقدر فکرتونو به خودش مشغول کرده؟ -یه دختر مو قرمز که پریا مدام ازش حرف میزنه.امیدوارم بتونه خیلی خوب ترسیمش کنه و اون مرد غریبه که با گم شدن دوبارش تموم معادلات من رو به هم ریخت.حالا خود منهم نمی دونم عاقبت کار چیه -شاید به قول خودتون قراره یه زمانه دیگه به هم برسن. متین سری تکان داد و ساکت ماند.ایوب باز گفت
۱ ۶ ۹
-حالا مطمئن هستین این مرد غریبه همون ادمیه که دنبالشین؟شاید اون نباشه -نمی دونم،واقعا نمی دونم -از مراد بپرسین. -جوابمو نمی ده.میگه به مرور زمان همه چیز برام روشن میشه -حالا اگه اون مرد دیگه پیداش نشه چی؟ -همینه حسابی نگرام کرده.پریا سهیل رو فقط به این دلیل رد کرد چون عقیده داره اون مرد زندگیش نیست.نمی دونه که ناخوداگاه دنبال تکامل عشق نیمه تمامی می گرده و به خاطر همین خیلی بی قراره. -شما نمی تونین کاری براش انجام بدین؟ -چه کاری می تونم انجام بدم.فعلا باید تنها نظاره گر باشم تا هستی کار خودش رو انجام بده.هر چه تقدیر شده باشه همون میشه -اقا این حرفایی که زدین باعث شد یه عالم دیگه ای جلوی روم قرار بگیره.چقدر این دنیا پر از رمز و رازه.رازهایی که اصلا با اون چیزایی که از اجدادمون یاد گرفتیم و توی مغزمون کردن نمی خونه. متین دستش را روی کاغذ روی میز گذاشت و زیر لب گفت: -بالاخره یه روزی زندگی به همه ی ما می فهمونه باید به همه ی باورهای گرد و خاک گرفتمون را که دو دستی بهشون چسبیدیم تلنگر بزنیم. هفته ی بعد بود که بالاخره متین با تابلوی نقاشی تکمیل شده ی پریا روبرو شد.مدتی بر جای ماند چون تصویر با تغییراتی بسیار جزیی شباهت بسیاری به پریا داشت.شکل نقش بسته وی تابلو عبارت بود ار دختری با موهای به رنگ اتش،چشمان درشت و سبز رنگ،دماع کوچک،لبانی کوچک و سرخ رنگ با پیشانی بلند که حلقه ای طلایی رنگ با نگینی سفید در پره دماغش داشت.دخترک روی زمین نشسته بود و دستهاش کوچکش روی دامن پرچینش درهم گره خورده بود و چنان به ادم می نگریست که انگار می خواهد از بوم بیرون بیاید و مهار ناشدنی به کوه و بیابان بتازد.نگاه رام نشدنی و برق گیرای ان دل هر بیننده ای را به جوش و خروش وا می داشت.بدن متین با دیدن ان نقاشی داغ شد و قلبش با شدت بیشتری تپید.انگار تابلو جان داشت این احسای به متین دست داده که گویی براستی روحی از صدها سال پیش خودش را به زمان انها رسانده بود تا دیگران را متوجه حضورش کند و با لبخند مرموزی که بر لب داشت با دهانی بسته می گفت:اری من امده ام دختری غریبه که از او هیچ نمی دانید چه کسی می داند بین من و نقاشم که اینقدر به او شبیه هستم چه رابطه ای وجود دارد.و تو کسی هستی که می توانی پی به اصل ماجرا ببری. پرییا متین را از ان حالت خلسه ای که گرفتارش شده بود نجات داد. -متین چرا اینقدر میخکوب شده ای؟ -حسابی غافلگیر شدم.فکر نمی کردم با این وضوح بتونی تجسمش کنی. پریا به تابلو نگریست و در حالیکه ابروهایش را در هم کشیده بود گفت: -باید اقرار کنم این بهترین نقاشیی هست که تابحال کشیدم.وقتی قلم مو بدست می گرفتم و پشت بوم می رفتم انگار استادی ماهر با قدرت دستم را هدایت می کرد.طوری که خودم هم بعد از اتمام کارم از اونچه کشیده بودم شگفت زده شدم.
۱ ۷ ۰
-همان طوری که گفته بودی ترکیب چهره اش درست مثل توئه -اوهوم!و همونطوری که تو گفتی از وقتی که کشیدمش دیگه ترسی ازش نددارم. -پریا چه احساسی نسبت بهش داری؟ -احساس می کنم این نقاشی مثل من روحس پر از دلتنگیه.وقتی نگاش می کنم انگار یه نسیم بهاری میاد و به صورتم می خوره.کاش چشمهای منم مقل این نقاشی سبز بود. -تو با این چشمای سیاه هم جذابی. پریسا صحبت انها را قطع کرد و کنار چارچوب در ظاهر شد: -ببخشید که مزاحمتون شدم. -چه مزاحمتی،چیزی شده؟ -نه چیزی نشده،فقط بابا پشت خط با پریا کار داره پریا با اشفتگی به متین نگاه کرد.متین گفت: -به خودت مسلط باش. پریا سری تکان داد و از اتاق خارج شد.پریسا جلوی دهانه ی گوشی را گرفت و اهسته گفت -حسابی توپش پره!باهاش اروم صحبت کن پریا با تردید گوشی را گرفت -سلام بابا…بله خوبم…در مورد چی باید فکر می کردم؟….بله فکر کردم ولی هنوز جوابم منفیه….نه اصلا فکرشو نکنین من با سهیل ازدواج نمی کنم…اخه چرا بیام هلند؟…نمی خوام بیام…نه شما نمی تونین محبورم کنین که برگردم. با بغض گوشی را به پریسا داد و گفت: -بیا با تو کار داره -بله بابا…خوب بذارید یه چند ماهی بمونه…خواهش می کنم…اخه پریا از ایران خوشش اومده…چی؟!…نه چرا ناراخت بشم…خوشحال هم میشم که شما و مامان رو ببینم….تکلیف منو چرا دیگه؟!…امین داره تموم سعیش رو می کنه…بابا اگه از دست پریا عصبانی هستین به امین چه ربطی داره…الو…الو -چی شده؟ -بابا و مامان دارن میان ایران -شوخی می کنی! -نه!بابا می گفت مباد تا هم تکلیف تو رو روشن کنه و هم تکلیف منو. پریا روی مبل وا رفت و گفت: -خدا به خیر بگذرونه متین هم مانند اندو متعجب بر جای مانده بود.فکر نمی کرد مردی که هیچ وقت او را ندیده بود تا این حد یک دنده و لجباز باشه و این سوال در ذهنش جان گرفت :خوب حالا باید چه کار کرد؟ پریا مدتی بعد اماده شده بود تا بیرون برود.پریسا جلویش را گرفت: -کجا میری؟باز زده به سزت؟
۱ ۷ ۱
-نه می خوام یه کم قدم بزنم. -داره شب میشه -مگه اینجا قدم زدن تو شب قدغن شده؟ -نه!وولی درست نیست حالا تک و تننها بیرون بری -اگه پریا بخواد من هم باهاش می رم. -باز شما تو زحمت میافتین. -نه چه زحمتی؟ -پس پریا با اقا متین برو پریا شانه هایش را بالا انداخت و بیرون رفت.متین که کتش را می پوشید اهسته گفت: -پریسا خانوم پریا را می برم خونمون.شما هم زنگ بزنین امین بیاد شما رو بیاره اونجا -ولی… -شما هم حال روحی مساعدی ندارین پس بهتره تنها تو خونه نمونین. پریسا اهی کشید و ساکت ماند. ********** ************************************************** بالاخره متین سر خیابان پریا را پیدا کرد و ماشین را کنار پایش نکه داشت. -پریا سوار شو -نه!میخوام برم قدم بزنم. -خیلی خوب می برمت یه جای خوب که تا دلت می خواد قدم بزنی. پریا بالاخره مجبور شد سوار شود. -متین اینطوری نگام نکن خودمو لوس نمی کنم فقط اعصابم به هم ریختس. -می دونم. -مثل دیوونه ها شدم. -مس دونم. پریا داد زد: -نه نمی دونی تو چه برزخی گیر کردم.هیچکس نمی فهمه یه چیزی داره روحم رو مثل خوره می خوره.هیچکس این تنهایی رو تشویش های منو درک نمی کنه -ولی من درک می کنم.چون خود منهم یه روزی مثل تو عاشق بودم -کی گفته من عاشقم؟بلاتکلیفم نمی دونم به کجا تعلق دارم.بدتر از همه اون دخت توی بوم نقاشب گیجم کرده.از یه طرف هم اون مردی که یه ساعته ویرونم کرد ورفت. حالا اشک در چشمانش حلقه زده بود. -بهت که گفتم عاشق شدی.حاالا پیاده شد کمی توی این پارک قدم بزنیم. گوشه ی دنجی در پارک پیدا کردند و نشستند و متین باز به حرف امد:
۱ ۷ ۲
-می دونی پریا!عشق لحظه ای ولی بل دوامه.در اغاز احساس مطبوعی به ادم می ده.یه احساس پر هیجان و پر تنش مثل این می ونه که داری تو مردابی غرق میشی ولی با رغبت دوست داری بیشتر و بیشتر پایین بری تا توش گم بشی.اونوقته که دیگه کار تمومه و روح او بر تو مسلط شده و زمانی که ازش جدا می مونی برای تمام عمر غصه داری و حاضری تموم زندگیتو بدی تا باز حتی برای یه بار هم که شده با اون بودن رو تجربه کنی. -مث یه ادم معتاد که از مواد دور مونده -نه این تعبیر قشنگی نیست.اون مرداب می تونه گلستان باشه عشق چیز پاک و نابیه که فقط سراغ اونایی میاد که لیاقتش رو دارن. -اما خیلی ها عاشق می شن. -نه!خیلی ها ادعا می کنن که عاشق شدن یه کم که زندگیشون رو کنکاش کنی می بینی اون عشقی که ازش دم می زنن یه هوس بوده.هوسی که خیلی زود هم خاموش شد. -ایا عشق من هم یه هوس زودگذره؟ -تو اول برای خودت روشن کن،این احساسی که اینطور دگرگونت کرده چه اسمی رو میتونی روش بذاری -بیشتر از اینکه فکر کنم عاشقش شدم احساس حماقت می کنم. -قبلا هم بهت گفتم که عشق می تونه با یه نگاه شروع بشه.تو بعد از اینکه از قلعه اومدی دگرگون شدی و روز به روز اشفته تر میشی.حالا هر چی که اسم اون احساست باشه این راهش نیست.باید مثل قبل به زندگیت ادامه بدی و سعی کنی ارامش از دست رفته ات رو بدست بیاری. -بارها خواستم ولی نتونستم.نه تنها ارومتر نشدم که مدام بر تشویشم افزوده شد.همش منتظر یه واقعه یا خبرم.حسهای نامفهوم . عجیبی مدام به سراغم میاد و داره دیونم می کنه.گاهی وقتها فکر میکنم کاش اصلا پام رو تو ایران نذاشته بودم.بیچاره پریسا هم از دست من به عذاب افتاده و مدام باید با خل بازیها و بهانه جویی های من رو تحمل کنه.ولی به خدا دست خودم نیست.خوب…. بی مقدمه ساکت شد و متین به او نگریست.پریا که یکدفعه مثل مسخ شده ها شده بود زیر لب گفت: -متین اون مرد رو می بینی؟ -کدوم مرد؟ -همونی که داره تو پیچ ناپدید میشه -اینجا که کسی… قبل از انکه حرفش تمام شود پریا شروع به دویدن کرده بود. متین که بر جای مانده بود زیر لب گفت: -یعنی امکان داره که..- در چشم برهم زدنی پریا ناپدید شده و حالا نوبت متین بود که دنبال اون بود.ولی پیداش نکرد تا یک ربع بعد که پریا را خاک الود کنار حوض در حالیکه چند عابر کنچکاو احاطه اش کرده بودند پیدا کرد.خانمی هم کنارش نشسته بود وو شانه هایش را می مالید.متین سراسیمه جلو رفت و پرسید: -چی شده؟! -نگران نباشید اینجا از خال رفته بود ولی حالا بهتره حتما فشارش پایین افتاده
۱ ۷ ۳
میتن پریا را بلند کرد و گفت: -حالت خوبه؟ پریا نیم نگاهی به او انداخت و سرش را تکان داد.وقتی از جمعیت دور شدد متین با عصبانیت گفت: -پریا بسه دیگه.هیچ می فهمی داری چیکار می کنی؟ -به خدا دیدمش.خودش بود.مطمئنم اشتباه نمی کنم ولی باز غیبش زد.همه جا رو گشتم ولی…نمی دونم چرا یه دفعه سرم گیج رفت.متین داره منو باز می ده. چون گریه اش گرفت دیگر نتوانست به حرف زدن ادامه دهد.متین زیر لب گفت: -دیگه بهتره بریم. -نه شاید هنوز توی پارک باشه -لازم نیست خودت رو به کشتن بدی تا پیداش کنی بیا بریم. وقتی او را داخل ماشین نشاند در تمام مدت پریا هق هق می کرد و متین در سکوت سنگینی فرو رفته بود بالاخره رسیدند و در خانه ی اقای مهدوی همه با دید سرو وضع پریا و قیافه ی درهم متین با هراس به سمت اندو رفتند.پریسا جلوتر از همه   خود را به پریا رساند و گفت: -چه بلایی سرت اومده؟باز چی شده؟ میتن که زیر بازوی پریا را گرفته بود جای او گفت: -چیزی نیست فشازش پایین اومده ایوب رفت تا اب قند بیاورد و پریسا به کمک متین امد تا پریا را داخل خانه بیاورند.امین گفت: -بهتره ببریمش دکتر پریا خوش را از متین و پریسا رهانید و گفت: -من حالم خوبه خانم مهدوی گفت: -پریا جان کجا میری؟بیا یه کم بشین -میرم دستشویی،می خوام دست و صورتم رو بشورم. بیرون که امد خانم مهدوی به زوذ اب قند را به او خوراند و اندک اندک چهره ی رنگ پریده ی پریا جان گرفت.پریسا جلوی پایش زانو زد  -پریا بهتر شدی؟ -اره خوبم فقط یکم سردمه متین رو به ایوب که کنار پله ها ایستاده بود گفت: -شومینه ی اتاق من روشنه؟ -بله اقا! -پاشو بریم یه کم استراحت کن
۱ ۷ ۴
اقای مهدوی گفت: -شومینه ای اینجا هم روشنه -بله!ولی پریا احتیاج به سکوت و ارامش داره پریسا نگران گفت: -اقا متین شما مطمئنید چیزی نشده؟ -بله به من اطمینان کنید. -من به شما اطمینان دارم ولی… -امین مواظب زنت باش من پریا رو می برم بالا. امین در حالیکه پریسا را دلداری می داد او را از پریا دور کرد.متین اهسته گفت: -مامان نمی خوام تا چند ساعت دیگه کسی مزاحم پریا بشه منم خیلی زود میام پیش شما. -باشه متین پریا را داخل اتاق جلوی شومینه نشاند و گفت: -ارت می خوام حالا به هیچی فکر نکنی.فقط اروم باش پریا ساکت ماند و متین او را تنها گذاشت و پیش بقیه رفت ولی هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که ایوب از بالای پله ها گفت: -اقا متین،پریا خانوم شما رو صدا میزنه متین چایش را نیمه تمام گذاشت و به طرف پله ها براه افتاد.پریسا که اشک در چشمانش حلقه زده بود با بغض گفت: -حالا که قراره مامان و بابا بیان همه چیز به هم ریخته.اصلا نمی تونم بفهمم چرا اون دختر شاد و سرزنده که از هلند اومده بود به این حال و   روز افتاده. متین رو به او گفت: -پریسا خانوم چیز مهمی نیست فقط پریا یه کم بی حوصله شده و اضطراب داره خیلی زود خوب میشه -جواب مامان و بابا رو چی بدم؟بگم غصه نخورین بالاخره خوب میشه! اقای مهدوی گغت: -تا اومدن اونا حالش خوب میشه امین گفت: -مطمئنم متین از پس پریا بر میاد. پریسا در حالیکه به دور شدن متین می نگریست زیر لب گفت: -امیدوارم ************************************************
۱ ۷ ۵
توی اتاق تاریک که تنها بوسیله ی نور چراغ مطالعه و اتش شومینه روشن شده بود پریا روی صندلی چوبی،روی شومینه نشسته بود با وارد   شدن متین گفت: -نمی تونم اروم باشم.تنهایی منو به هراس می ندازه متین امد و کنارش نشست و گفت: -دیگه نترس،من اینحام. پریا به او نگریست و گفت: -هنوز سردمه -عجیبه!با این اتش و پتویی که دورت پیچیده ای هنوز هم احساس سرما می کنی؟ حالا پریا عصبی دست روی صورتش می کشید.متین کنار او نشست و با تعجب پرسید: -چی شده؟! -اه تو اتاقت تار عنکبوت داری؟انگار روس صورتم تار عنکبوت افتاده.متین به او دقیق شد.در سایه روشنی که بوسیله ی نور اتش در اتاق ایجاد   شده بود تغییر حالت محسوسی را در چهره ی پریا دید به سرعت بلند شد و پشت او را به صندلی تکیه داد. -پریا خوب گوش کن ببین چی می گم.همین حالا چشماتو روی هم بذار و سعی کن بخوابی. -اخه چرا؟! -فقط به حرفم گوش بده.سعی کن اروم باشی. -راستشو بخوای حسابی خوابم گرفته اشکالی نداره اینجا بخوابم؟ -البته که نه -ممنون. حالا بین خواب وبیداری قرار گرفته بود.متین بااز روبروی او روی صندلی نشست و به زودی حدسش درست از اب در امد.چو چهره ای مثل   یک نقاب کم کم روی چهره ی پریا جان گرفته درست همان چهره ای که پریا در تابلوی نقاشی اش کشیده بود.حالا لبها و چشمها حرکت داشتند و   تصویری به طرف متین برگشت.با همان نگاه نافذ که قلب متین را لرزاند.صدایش با ته لهجه ی غریبی به گوش رسید. -تو مرا می بینی؟ متین که هنوز در حالت بهت به سر می برد سعی کرد به خودش مسلط شود.روی صندلی راست نشست و گفت: -بله شما رو می بینم. تصویر خندید و گفت:
۱ ۷ ۶
-خیلی دوست داری بدانی من کیستم؟ -بله -من لیلی نام دارم.می بینی موهایم چطور مثل این اتش است.ایا من شبیه ان تصویر ترسیم شده نیستم؟ -بله هستی دختر حالا به طور کامل چون حلقه ای از انرژی از پریا جدا شده بود و مانند ادمی که در مه دیده شو کنار شومینه ایستاده بود و به پریا می   نگریست.متین جرات بیشتری یافت و گفت: -تو با این دختر چه کار داری؟ -من از او جدا نیستم. چرخی زد و موهای قرمزش که ازپشت بافته بود برای لحظه ای با اتش شومینه ادغام شد.کمی به متین نزدیک شد ولی هنوز چند رشته ی قوی   انرژی او را به پریا متصل نگه داشته بود.حالا لباس متفاوتی برتن داشت.لباس تشکیل شده از انرژِی اش،رنگ سفید بود چشمانش می درخشید و   نگین سفید در حلقه ی بینیش تلالو خاصی داشت.او باز به حرف امد  -مدتهاست منتظر چنین فرصتی بودم.می خوایتم از تو تشکر کنم.چون حمایتگر خوبی هستی.اگر وجودم را جدی نمی گرفتی و روی تابلوی   نقاشی کشیده نمیشدم،شاید برای همیشه درگرد و غبار تاریخ مدفون می شدم. -تو با پریا چه رابطه ای داری؟ -من نیمه ی پنهان اویم و او نیمه ی اشکار من.ولی او نمی خواهد مرا بپذیرد. -تو بدنبال چه هستی؟ -عشق گم شده ام.وقتی در اعماق وجود پریا زندانی بودم و نگاه سوزان او بار دیگر مرا به سوی خود خواند.ولی باز هم از یکدیگر جدا ماندیم. -او همون مردی نیست که چند هفته ی قبل در قلعه ی جاویدان… -اری هم او بود.ولی نیمه ی اشکارم نتوانست عشق راستین او را دریابد.حالا باز از هم جداییم. نگاهش غمگین بود افزود: -حتی نیمه ی اشکار او هم از موضوع باخبر نبست.بیاد داری پریا از من به تو چه گفت؟ -بله گفت برای لحظه ای دختر موقرمز جای او ایستاده بود وبه جاده نگریسته -چون چشم انتطار ان مرد بودم.وجودش را احساس می کردم.صدها سال پیش هم درست در همان مکان چشم انتظارش بودم. -از خودت برای بگو
۱ ۷ ۷
-من دخترجنگجوی تنهایی بودم که بعد از مرگ پدرم علی مردان خان،اواره شدم.او در کمال ناامیدی و تنهایی مرا یافت و حامی ام شد.دل به من   بست و من دل به او بستم.با این حال سر نوشت هیچوقت سر سازگاری با ما نداشت و از هم جدا افتادیم.ولی در اخرین روز حیاتم پیر دانایی   مژده داد که عشق ما جاویدان می ماند. -چطور زندگی قلبیت تموم شد؟ -کنیز حرمسرای عثمانی شده بودم وفرار کردم.انها باز مرا در همان قلعه ی جاویدان اسیر کردند.سنگی به پایم بستند و مرا در دریا انداختند عرق سردی روی پیشانی متین نشست.حالا حلقه ی انرژی پریا به او نگریست.متین نیز به پریا می نگریست که به خواب عمیقی فرو رفته بود و   چهره اش به سفیدی گرویده بود.صدای دخترک بازیگوش رسید: -او از اب می ترسد -دلیلش هم حتما غرق شدن توست -ارری ولی جایی برای ترس ووجود ندارد او حالا ایمن است.زندگی ارامی دارد بسیار خوشبتخت تر از انکه من بودم به زندگی اش ادامه می   دهد. -مگر تو خود او نیستی؟پس چرا از پریا به عنوان دختری جدا از خودت یاد می گنی؟ -چون اوست که نمی خواهد مرا بپذیرد.وقتی در عشق یگانه شویم شاید من در ضمیر ناخوداگاه او پذیرفته شوم و لیلی با پریا براستی ادم واحدی   شوند. -می خوای در مورد تو با او حرف بزنم؟ -مبادا چنین کاری بکنی.اگر حقیقت را بداند تا اخر عمر روح اشفته ای خواهد داشت.هیچکس جز شما نمی تواند انچه حالا برایش عیان شده را   باور کند. -فکر می کنی اون مرد رو پیدا کنی؟ -نمی دانم.تا سرنوشت این بار چگونه رقم بخورد. -اسمش چیست؟ -موقعی که من لیلی بودم او محمد پاشا نام داشت -وحالا؟!
۱ ۷ ۸
-نمی دانم. باز به پریا نگریست و گفت: -دیگر موقع بیدار شدنش است چون دارد مرا به درون خود می کشد -ولی سوالهای من هنوز تمام نشده حلقه ی انرژی کم رنگ و کم رنگتر شد و صدایش نیز محو و محوتر.هنگامی که به تمامی درون بدن پریا کشیده میشد متین صدای ضعیفش را   شنید -به او بگو که برای ازادیش بجنگد.به اسب سواریش ادامه دهد و هرگز از اب نترسد.چون دیگر هیچکس نمی خواهد او را غرق کند.صدا محو   شد و تصویر چهره ی پریا رخت بر بست و لحظه ای بعد پریا با تکان شدیدی از خواب پرید.مدتی طول کشید تا چشمهایش به ان محیط عادت   کرد و سرش را به طرف متین برگرداند. -تو هنوز اینجایی!! متین نفس عمیقی کشید تا بتواند بر خود مسلط شود. -بله -حالت خوبه؟خیلی رنگ پریده ای -من خوبم.تو بهتر شدی؟ -اره خوبم -خیلی خوابیدم -نه زیاد -بدنم خیلی خسته است.انگار صد سال خواب بودم -خواب هم دیدی؟ -نه چیزی خاطرم نیست.متین واقعا حالت خوبه؟ -اره چطور مگه؟ -پس چرا اینطوری نگام می کنی؟ -خوب یه کم نگرانت بودم پریا پتو را از روی دوشش برداشت و بلند شد و گفت: -ولی من حالم خوبه تجویز این خوابی که تو نسخه ام نوشتی خیلی موثر بود. متین نیز بلند شد و بی مقدمه گفت: -پریا تو از اب می ترسی؟ -اره.پریسا باز دهن لقی کرده؟
۱ ۷ ۹
-چرا از اب می ترسی؟ -از بچگی اینطوری بودم. -توی اب که می ری چه احساسی بهت دست میده؟ -خوب!راستش حس می کنم یه چیزی مث یه وزنه ی سنگین به پاهام بسته میشه و منو به قعر اب می کشونه -ولی بهت قول میدم دیگه این احساس اذیتت نکنه -باز چی شده؟ -هیچی!فقط دوست دارم یه بار بپری تو استخر و شنا کنی.مطمئن باش بعد از این شناگر ماهری خواهی بود. -متین فکر کنم راستی راستی حالت خوب نیست -من دارم جدی باهات حرف میزنم. -خیلی خوب تو هم وقت گیر اوردی -برام خیلی مهمه که حرفم را بهت ثابت کنم.مگه بهم اطمینان نداری؟ -البته که دارم -پی همین فردا با پریسا برو استخر -بس کن متین من حوصلش رو ندارم -می دونم که خیلی ارومت می کنه قول بده -خیلی خوب اقای مرموز قول می دم. متین نفس عمیقی کشید و گفت: -خیلی خستم پریا -تو دیگه چرا؟! -موقعی که خواب بودی انرژی زیادی از من رفت -مگه چیکار کردی؟ -مراقب تو بودم -خوب حالا چیکار کم؟ -برو و بذار یه کم بخوابم بدون انکه منتظر بیرون رفتن پریا شود روی تخت دراز کشید و چشمهایش را بست -متین؟ -بله؟ -ممنون تو تکیه گاه خوبی برام هستی متین چشمهایش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی پریا رفته بود. ****************************************** وقتی پریا پیش بقیه برگشت بحث داغی بین انها در جریان بود.پریسا با دیدن او حرفش را قطع کرد و به طرفش امد و گفت: -پریا حالت خوبه؟
۱ ۸ ۰
-خیلی بهترم!چند ساعت پیشتون نبودم -حدود یه ساعتی میشه. امین پرسید: -پس متین کو؟ پریا خندید: -خوابش کردم همه متعجب به او نگریستند.پریسا سکوت را شکست و گفت: -یه خبر خوب برات دارم -خوب بگو -من و امین تصمیم گرفتیم عروسی مون رو جلو بنداریم ار فردا هم میریم دنبال خونه پیدا کردن -چه خوب کی می خواین ازدواج کنین؟ خانم مهدوی گفت: -زودتر از اونکه فکرش رو می کنی.اگه خدا بخواد با اومدن پدر و مادرتون بساط عروسی رو راه می ندازیم. پریا با خوشحالی پریسا را در اغوش گرفت و گفت: -چه فکر خوبی کردین به خواهرش نگریست و برق خوشبختی را در نگاهش دید.پیشانی او را بوسید و به امین نگاه کرد که چطور عاشقانه به پریسا می نگریست.او هم   لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست و خودش را به خاطر بودن در ان جمع خوشبخت می دید. ************************************************** درست دو هفته بعد در فرودگاه پریسا با هیچان دسته گلی را که در دست داشت در هوا تکان می داد و با صدای بلند از میان جمعیت فریاد می   زد: -اوناهاشن!بالاخره اومدن،مامان بابا ما اینجاییم بالاخره پدر و مادر دخترها را دیدند و انها هم دست تکان دادند.پریا بر خلاف پریسا ساکت کنار متین ایستاده بود و زیر چشمی به سهیل وزن   عموو عمو که انها هم جلو رفته بودند و دست تکان می دادند نگاه می کرد.طاقت نیاورد و اهسته به متین گفت: -مامان و بابا بیخود خودشون رو توی زحمت انداختن چون من اصلا راضی نمیشم با سهیل ازدواج کنم. متین هم اهسته گفت: -حالا که وقت این حرفها نیست. -متین من دلم نمی خواد با اونا برگردم هلند. خانم و اقای مهدوی که این حرف پریا را شنیده بودند،متعجب به او نگاه کردند.متین زیر لب گفت:
۱ ۸ ۱
-اروم باش خوب؟ حالا مادر و پدر پریا به جمع انها پیوسته بودند و همه با خوشحالی انها را دوره کرده بودند.اول از همه پریسا و بعد پریا در اغوششان جای گرتند   و بعد نوبت بقیه رسید.وقتی از فرودگاه خارج میشدند پدر دست در گردن پریا انداخت و در حالیکه با او همگام شده بود پرسید: -پریا خانوم من چطوره؟ -خوبم بابا -پس چرا رنگ پریده به نظر میای؟یادمه تو هلند سرزنده تر و شادتر از حالا بودی. پریا خود را به نشنیدن زد.نگاهش متوجه سهیل شد که به او خیره مانده بود. پریسا هنوز احساساتی اشک می ریخت و به مادر گفت: -خیلی دلم براتون تنگ شده بود. مادر گفت: -من هم همین طور عزیزم و رو به امین افزود: -اقا امین هوای دختر منو که داری؟ -بله -پس شما دو تا کی می خواین شیرینی عروسی تون رو بدین؟ خانم مهدوی گفت: -تا وقتی شما اینجایین این دو تا جوون رو هم سر و سامون می دیم. پدر خندید و گفت: -به به!اگه می دونستیم عروسیه زودتر می اومدیم.سهیل عمو جان چرا انقدر ساکتی؟ -چی بگم عمو؟ -ایشالا عروسی تو -… عمو با طعنه گفت: -چی بهتر از این اگه عروس بله رو بده دیگه همه چی حله همه به پریا نگریستند که چطور معذب جلوتر از دیگران در حرکت بود.مادر برای بهتر کردن اوضاع رو به متین گفت: -نمی دونستم امین اقا براد ر برازنده ای مثل شما دارن متین گفت: -شما لطف دارین پدر گفت:
۱ ۸ ۲
-عروسی این دو زوج که راه بیفته،یه فکری هم برای این اقا متین می کنیم. اقای مهدوی گفت: -خدا از دهنتون بشنوه ما که حریفش نشدیم،شاید شما بتونین یه کاری کنین. پدر گفت: -نه بابا!من اگه بتونم از عهده ی این دختر ته تغاری خودمم بر بیام هنر کردم. هیچکس حرفی نزد و پریا خیلی سعی کرد تا از ریزش اشکهایش جلو گیری کند.عمو گفت: -امشب خونه ی ما هستین؟ پدر گفت: -نه داداش!تعارفهای معمول ایرونی باشه برای بعد.امشب می خوام با بچه هام تنها باشم.فکر کنم حرفهای ناگفته ی زیادی مونده باشه.این طور   نیست پریا؟ پریا ساکت سرش را پایین انداخت و متین با نگرانی به او خیره ماند که این از نگاه تیزبین و جستجوگر سهیل دور نماند. ********************************************** مدتی بعد در اپارتمان کوچک پریسا بودند و پریسا مرتب تعارف می کرد. -اون چمدون رو بدین من بیارم.خیلی خوش اومدین…بفرمایین…یه اپارتمان کوچک مجردیه دیگه…خیلی بزرگ نیست..بفرمایید تو. مادر داخل اپارتمان او را در اغوش گرفت و گفت: -دخترم چقدر هم با سلیقه خونت رو چیدی!مث اینکه من باید بیام کد بانویی رو از تو یاد بگیرم.تو این مدت که ایرون بودی خیلی خانوم شدی ها. پریا گفت: -اره چون زیادی خانوم شده خانواده ی مهدوی به خصوص اقا پسر کوچیکه دارن خودشونو واسه این تحفه می کشن. پدر گفت: -خوب معلوه،دختر به این گلی از کجا گیر می یارن. پریسا گفت: -خیلی خوب ازم تعریف نکنین که لوس میشم تا شما استراحت کنین.من و پریا میز شام رو می چینیم. مادر که روسریش را برمی داشت وروی کاناپه می نشست گفت: -دستت درد نکنه.پریا تو هم بلدی میز غذا بچینی؟ پریا شانه هایش را بالا انداخت و ساکت پشت سر پریسا وارد اشپزخانه شد.مادر از حرکت بچکانه ی او خنده اش گرفته بود ولی پدر جدی نشان
۱ ۸ ۳
می داد.داخل اشپزخانه پریا با صدای اهسته ادای پدر را در می اورد: -دختر به این گلی از کجا گیر بیارن،اَه اَه،تحفه پریسا خندید و گفت: -تو چرا حسودیت میشه؟ -اره بایدم اونجا واستی و بهم بخندی.مث اینکه این دردسری که برام درست شده خیلی هم واسه تو بد نشده -بس کن پریا!لااقل یه امشن جلوی زبونت رو نگه دار.اصلا لازم نکرده به من کمک کنی برو پیش مامان و بابا پریا از اشپرخانه بیرون رفت.مادر با دیدن پریا کنار خودش برای او جا باز کرد و گفت: -پریا بیا بشین اینجا.تو این مدت که پیش ما نبودی دلم خیلی برات تنگ شده بود. پدر گفت: -دیگه دلت واسش تنگ نمیشه چون باهامون بر می گرده پریا در سکوت سرش را پایین انداخت.پریسا به موقع او را از مخمصه ای که گیر افتاده بود نجات داد و از توی اشپزخانه داد زد: -غذا حاضره مادر در حالیکه به طرف اشپزخانه می رفت گفت: -حالا تو این دو هفته نوبت منه که دست پخت دخترم رو بخورم. اه از نهاد پریا برخاست و زیر لب گفت: -دو هفته پدر از پشت سرش گفت: -چیه زیاده؟ پریا به سختی بغضش را فرو خورد. ************************************************** فردا شب خانه ی عمو دعوت داشتند و پریا بالاخره با اصرار خانواده اش مجبور شد انها را همراهی کند.اگر چه سعی داشت با انها رفتار   صمیمانه ای داشته باشد ولی عمو و زن عمو با او سر سنگین بودند و سهیل حتی به خودش زحمت نداد تا جواب سلام او را بدهد.وقتی نشستند   پریسا کنار گوش پریا گفت: -پریا یه کم اخماتو وا کن. -دیگه بیشتر از این وا نمیشه -پریا؟ -انقدر نگو پریا هرچی می کشم از دست تو می کشم. پدر گفت:
۱ ۸ ۴
-بازم شما دو تا پچ پچ هاتونو شروع کردین؟چی داری بهم می گین؟ پریا زبر لب گفت: -انگار از این به بعد پچ پچ هم قدغن شده پریسا له او سیخونک زد و بلند گفت: -هیچی نیست بابا داشتیم در مورد ماجرای چند روز پیش حرف می زدیم.یادتون میاد که پریا چقدر از اب می ترسید؟ پریا گفت: -پریسا بس کن مادر خندید و گفت: -اره چطور مگه؟ -باورتون نمیشه!ولی خودش من رو مجبور کرد بریم استخر چشمهای پدر و مادر گرد شدند.پدر گفت: -کی؟پریا مجبورت کرد برین استخر؟! -باور کنین،پریا خودت بگو ولی پریا ساکت توی مبل فرو رفته بود و خودش را مشغول پوست کندن سیبی که در دستش بود نشان می داد عمو گفت: -پریا خانوم که تحویل نمی گیرن.پریسا جان خودت بگو. سهیل همان موقع بلند شد و رفت. پریسا ادامه داد: -هیچی دیگخ!حدود نیم ساعت دور استخر راه رفت بعد بالاخره دل به دریا زد و شیرجه زد تو قسمت عمیف مامان گفت: -پریسا ما رو گذاشتی سرکار؟! -به حون مامان راست می گم.پریا خودت بگو دیگه -اره پریا؟! -… پریسا بازادامه داد: -من همین طور هاج و واج مونده بودم.می دونستم شنا بلند نیست.اومدم غریق نجات رو صدا کنم دیدم بعد از یه کم دست و پا زدن خیلی راحت   شروع کرد به شنا کردن. عمو گفت: -خب این کجاش عجیبه؟ پریسا جواب داد:
۱ ۸ ۵
-اخه عمو جون شما که نمی دونین!پریا می ترسید حتی نوک انگشتهای پاهاشو به اب بزنه مادر گفت: -خب حتما سرش به جایی خورده که ترسش ریخته اره پریا؟ پریا باز ساکت ماند و پریسا باز گفت: -من که هر چی ازش می پرسم چی شده هیچی بهم نمیگه.همینطور ساکت می مونه  پدر گفت: -پریا از وقتی ایرون اومده اصلا یه جور دیگه شده.پریا واقعا مطمئنی سرت به جایی نخورده؟ همه جز پریا خندیدند.بالاخره مادر گفت: -پریا جان بسه دیگه.سیب رو له کردی،اینقدر که فشارش دادی بلند شو برو یه کم کمک زن عمو کن. پریا بی رغبت بلند شد و به طرف اشپزخانه رفت ولی انجا اثری از زن عمو نبود و به جای او سهیل داشت،پوست میوه ها را داخل سطل اشغال می ریخت. با دیدن پریا گفت: -کاری داری؟ -اره،یعنی نه،مامان گفت بیام،اصلا ولش کن داشت کی رفت که باز کنار در اشپزخانه بر جای ماند.رویش را به طرف سهیل برگرداند و گفت: -سهیل راستش رو بخوای خیلی وقته که می خوام بابت رفتار چند وقت پیشم ازت معذرت بخوام. -یعنی تصمیمت عوض شده؟ -نه ولی،اخه نمی فهمم چرا باید با من قهر باشی -خودت نمی دونی؟ -سهیل تو نمی تونی مجبورم کنی باهات ازدواج کنم. -تو هم نمی تونی منو مجبور کنی باهات حرف بزنم. -تو به کل شق اخمویی سهیل بر خلاف انتظار او خندید و گفت: -تو هم عین بچه های پنج شش ساله ای هنوز داشت می خندید.پریا زیر لب گفت: -سهیل تو رو خدا بذار این کدورتها تموم بشه.اشتی کنیم؟ -خیلی خب،بیا بریم پیش بقیه عاقبت لبخندی رو لبهای پریا نشست و با دیدن اندو در کنار یکدیگر لبخندی رو لبهای همه نقش بست.ولی سهیل سریع خیالشان را راحت کرد و گفت: -من و پریا فقط یه اشتی مصلحتی کردیم همین. کسی سعی نکرد حفی بزد و با سوالی بپرسد ولی پریا خالا زیر نگاههای سنگین بزرگترها معذبتر از قبل بود. ******************************************** موقع برگشت توی تاکسی تلفنی پدر بالاخره حرفی که پریا منتظرش بود را پیش کشید: -پریا می خوای چیکار کنی؟
۱ ۸ ۶
-اگه منظورتون در مورد پیشنهاد سهیله بهتره بدونین هر دومون اون رو فراموش کردیم. -تو ممکنه ولی سهیل نه!اون هنوز دوستت داره و منتظر شیندن جواب مثبت مونده پریا ساکت ماند و مادر گفت: -اخه چرا نمی خوای باهاش ازدواج کنی؟ پریسا به جای پربا جواب داد: -چون خانوم منتظر شاهزاده ی رویاهاشه تا با اسب سفید از راه برسه پریا به خواهرش چشم غره رفت مادر گفت: -باور کن بهتر از سهیل گیر نمیاری.او پسر خیلی خوبیه پریا گفت: -می دونم مامان،سهیل پسر خوبیه ولی من می خوام با کسی ازدواج کنم که عاشقش باشم. پدر گفت: -مگه وقتی من و مامانت با هم ازدواج کردیم لیلی و مجنون بودیم؟در ابتدا حتی علاقه ی کم هم کافیه بعدهاست که توی زندگی عشق واقعی به سراغ ادم میاد. -ولی من مث شما فکر نمی کنم. پدر با عصبانیت گفت: -اگه نمی خوای با سهیل ازدواج کنی حرفی نیست ولی سر اومدنت به هلند اصلا کوتاه نمیام.چون چه بخوای چه نخوای باید همراهمون برگردی.و مادر پوزخندی زد و گفت: -تونی هم خیلی سراغت رو می گیره -مگه امستردامه؟ -اره یه ماهی هست که اومده ولی می خواد زود بره سر درس و دانشگاش -خوبه -خوبترش اینه که دوباره ازت خواستگاری کرده.حالا با خیال راحت می تونی با اون پسره ی هلندی ازدواج کنی -نه -پس چی؟مگه تو به خاطر تونی نیست که به سهیل جواب رد دادی؟ -نه به خدا!من از یکی دیگه خوشم اومده مادر و پدر و پریسا هر سه شوکه شدند و به پریا خیره ماندند و پریا معذب سرش ر ا پایی انداخت و بر خودش لعنت فرستاد که چرا نتوانسته جلوی زبانش را نگه دارد. مادر کفت: -به به!بالاخره این معمای پیچیده داره حل میشه.حالا این پسره که اینطوری هواییت کرده کیه؟ -هیچی مامان،فراموشش کن -حرفش رو هم نزن تا نگی اینجا چه خبره ولت نمی کنم. پدر رو به پریسا گفت:
۱ ۸ ۷
-تو هم ماجرا رو می دونی؟ پریسا که هنوز هاج و واج به پریا نگاه می کرد گفت: -نه به خدا!اصلا نمی دونم پریا چی میگه بعد ناگهان چیزی در ذهنش جرقه زد.اهسته به پریا که کنار دستش نشسته بود گفت: -پریا نکنه متین… -نه یه پسری که توی قلعه ی جاویدان دیدمش. پریسا توی صندلی ماشین فرو رفت.پدر گفت: -پس بگو این اداها که از خودت در میاری برای چیه.حالا این شازده کجاست؟ -نمی دونم. پدر و مادر با هم گفتند: -نمی دونی؟! -نه فقط یه بار دیدمش،می گفت عارم امریکاس. پریسا و پدر زدند زیر خنده ولی مادر جدی می نمود.پریا که از خنده ی اندو حسابی بدش امده بود دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و گفت: -اقا همین جا نگه دار راننده مردد می نمود.پریا صدایش را بلند کرد و گفت: -مگه نمی گم ماشین رو نگه دا راننده پایش را روی ترمز گذاشت.پریا در حالیکه پیاده می شد با بفض گفت: -اگه می دونستم اینطوری مسخره ام می کنین اصلا هیچی نمی گفتم. از ماشین بیرون رفت و بر خلاف جهت انها با قدمهای تند توی حاده به راه افتاد. پدر رو به راننده کفت: -چرا وایستادی؟ -پس چیکار می کردم؟خانوم خودش گفت مادر عصبانی گفت: -این چه کاری بود کردی؟نمی بینید چطور ناراحتش کردین؟ پدر گفت: -فکر نمی کردم تا این حد بچه باشه رفته عاشق پسری شده که نه می شناسدش نه می دونه کیه و کجاست مادر گفت: -هر چی هست پریا عاشقش شده -شما دیگه چرا این حرف رو می زنی.کاری می کنم عاشقی از سرش بیفته -حالا یکی بره بیارش.می ترسم بیا این حال و روزش زیر ماشین بره پریسا اهی کشید و در حالی که در ماشین را باز می کرد گفت: -خدا اخر عاقبت ما رو با این دیوونه بازیهاش به خیر کنه
۱ ۸ ۸
**** ************************************************** پریا خیلی زود تسلیم سرنوشت شد.حالا بعد از اعترافش پدر سخت گیرتر از همیشه می نمود و پریا دیگر اطمینان داشت ماندنش در ایران چندی نمی پایید و باید برای مدت طولانی ایران را ترک می کرد.حالا دیگر از دست متین هم کاری ساخته نبود چون ختی او هم نمی توانست جلوی پدر پریا بایستد و او را از تصمیمش منصرف کند. در مدت کوتاهی خانه ای برای پریسا و امین خریده شد و در همان خانه هر دو خانواده قرار عروسی را برای هفته ی بعد گذاشتندوبا انکه فرصت کم بود و همه نگران بودند که مبادا مراسم به خوبی برگزار نشود،ولی همه ی کارها به بهترین نحو ممکن در زمان پیش بینی شده تمام شد و شب عروسی همه خسته اما خوشحال،بالاخره نفس راحتی کشیدند.وقتی پریسا را در ان لباس سفید عروسی از ارایشگاه بیرون می اوردند اشک شوق در چشمان پریا و مادرش حلقه زده بود.پریا گونه اش را بوسید و گفت: -خیلی خوشگل شدی راستش رو بخوای دلم برات تنگ شده -اِاِ!منکه کنار تو واستادم -اره!ولی دیگه پریسای من نیستی. پریسا او را در اغوش کشید و گفت: -من همیشه خواهرت هستم،ازدواج هم که کنم باز هم پیشتم راه دوری که نمی رم -ولی من می رم. -به همین زوذی تسلیم تصمیم باباشدی؟ -او حتما تا حالا رفته امریکا،پس دیگه هیچ وقت نمی بینمش. -خب به خاطر من بمون. -نه پریسا،تو از این به بعد باید دنبال زندگی خودت باشی.منم بالاخره یه روزی باید برگردم مگه نه؟ -اره ولی… حرفش نیمه تمام ماند چون مادر که همراه دیگران کنار در منتظرشان ایستاده بودند فریاد زد: -شما دو تا اون بالا چیکار می کنید؟بابا زیر پای این اقا داماد علف سبز شد! پریسا نگران گفت: -ارایشم خوبه؟ پریا تور را روی صورتش انداخت و گفت: -راه حرف نداری بدو تا امین از حال نرفته به فریادش برس. پریسا خندید و در حالیکه دامن لباسش را بالا گرفته بود از پله ها پایینن رفت و بلافاصله صدای هلهله ی زنها بگوش رسیدوپریا همانطور بالای پله ها ایستاده بود و ناخوداگاه بغض سنگینی گلویش را می فشرد.با صدای مادر بلند شد: -پریا داری چیکار می کنی؟بدو دیر شد پریا نفس عمیقی کشید و در حالیکه سعی می کرد بر خودش مسلط باشد لز پله ها سرازیز شد. ********** ************************************************** بعد از مراسم عقدر در فرصتی مناسب بالاخره سهیل توانست پریا را از جمع مهمانها جدا کند و با او حرف بزند. -بسه دیگه چقدر ورجه وورجه می کنی
۱ ۸ ۹
-یه خواهر که بیشتر ندارم دلم می خواد حسابی خوش بگذرونم. -متین رو دیدی؟ -اره همین چند دقیقه ی پیش باهاش حرف زدم. -در تمام مدتی که اینجا بوده،مدام چشمش دنبال تو می گرده -خب که چی؟ -خودت نمی فهمی؟ -باز تو شروع کردی؟ -مگه دروغ می گم؟ -تو خیلی بدبینی.من برای متین احترام زیادی قائلم.حق نداری اینطوری دربارش خرف بزنی. -مطمئنی؟فکر می کنم تو خودت یه جورایی… -بس کن سهیل -راستش رو بگو -من مجبور نیستم چیزی رو برات توضیح بدم. -پریا می فهمی چطوری داری منو عذاب میدی؟ – به من چه این همه دختر دم بخت اینجان که دارن پدر خودشون را برای جلب توجه تو در میارن یه کم به اونا برس -اخه خبر ندارن دل بیچاره ی م پیش دختری گیر کرده که دارم پدرم در میاره -خب من دیگه یباید برم مثل اینکه پریسا داره به من اشاره می کنه سهیل دستش را گرفت و او را از رفتن باز داشت و گفت: -می خوام باهات حرف بزنم تو چند روز دیگه داری میری و من نمی خوام از دستت بدم. پریا به او زل زد و گفت: -تو من رو بدست نیاوردس که از دست بدی.حتما حالا بابام برات تعریف کرده که دل منم جای دیگه ای گیره -پریا بس کن چقدر بچه بازی در میاری -اره من بچه ام حالا بذار برم. -تو دیوونه ای تا کی می خوای منتظر اون مرد کذایی،میون میلیاردها ادمی که روی زمین زندگی می کنن بمونی؟خودت هم خوب می دونی که فقط به سراب دل بستی. پریا دستش را از دست او بیرون کشید و گفت: -ولم کن می خوام برم. -چرا حرف حساب حالیت نیست؟ -اگه حرف حساب حالیم بو که به این روز نمی افتادم. -حالا هم دیر نشده از فکرش بیا بیرون -نه سهیل،نمی فهمی عاشقش هستم. -من فقط حماقت تو رو می فهمم.اخه چرا من رو دوست نداری؟
۱ ۹ ۰
-سهیل تو لیافت بهتر از من رو داری کسی که عاشقت باشه ولی اون ادم من نیستم.حساب من رو جدا کن! مکثی کرد و افزود: -همتون دارین می گین حماقت می کنم و دیوونه شدم.ولی من مث شماها از عقلم پیروی نمی کنم تابع اونچه قلبم می گه هستم و قلبم بهم می گه تا ابد منتظرش بمونم. -حتی اگه هیچ وقت پیداش نشه؟ -ااره حتی اگه هیچ وقت پیداش نشه -اخه مگه اون کیه؟ -یه ادم خیلی معمولی.با این حال نگاهش یه لحظه از جلوی چشام دور نمیشه.مدام با منه و تموم زندگیم شده.صبح بخ یادش بلند میشم و شب به یادش به خوای می برم. سهیل پوزخند زد.پریا عصبی گفت: -اره تو هم بخند! -من دارم به خودم می خندم که عاشق دختر زبون نفهمی مثل تو شدم هر چی دلت می خواد بارم کن ولی التماست میکنم فکر منو از سرت بیرون کن.قبول کن سرنوشت ما از هم ۰ جداست سهیل سرش را پایین انداخت و پریا برق اشک را در چشمانش دید.سهیل زیر لب گفت: -برو -سهیل به خدا نمی خوام اذییت کنم.نمی خوام ازم کینه به دل بگیری باور کن دست خودم نیست.چیکار کنم؟دلم به این ازدواج راضی نیست پس تو هم زندگیت رو بیخود پای من تباه نکن. -دیگه نمی خواد چیزی رو برام توجیه کنی که اصلا قبولش ندارم.برو -از من دل گیری؟ -نه!حالا برو پریا خواست حرفی بزند ولی دهانش را بست.پیش خود اقرار کرد حتی خودش هم با حرفهایی که زده بود توجیه نشده بود چه برسد به سهیل.سرش را پایین انداخت و از او جدا شد.حالا نوبت مادر بود که اورا کنار بکشد. -حق با پدرت بود.این چند روزه که ایرون اومدیم دقت که می کنم می بینم که این پسر چقدر برازنده و اقاس -کی؟! -سهیل،باز ازت خواستگاری کرد؟ -تقریبا بله -تو چی گفتی؟ -گفتم نه لبخند روی لبهای مادر ماسید: -پریا بالاخره من رو با ای کارات دق میدی.اخه کی می خوای ادم بشی؟ -هیچوقت
۱ ۹ ۱
مادر با عصبانیت از او جدا شد و پریا برای مدتی وسط سال ایستاد و با ابروهای گره خورده به فکر فرو رفت.متین اگر چه داشت به حرف مردی که کنارش نشسته بود گوش می داد ولی همه حواسش به پریا بود.با انکه می خواست در فرصتی مناسب با پریا حرف بزند ولی انقدر او را درگیر با خود دید که ترجیح داد ساکت بماند دیدن اشفتگی و تنهایی پریا عذابی مداوم برای او شده بود.بارها تصمیم گرفت برود و به همه ی انهایی که احساس او را به مسخره گر فته بودند حقیقت را بگوید ولی هر بار بیاد تعهدی که به مراد داده بود می افتاد از تصمیمش صرف نظر می کرد. **** ************************************************** دو روز بعد از عروسی بالاخره پریا پیش متین رفت و هنگامی که او در اتاق خود جلوی شومینه نشسته و مشغول مطالع بود وارد شد -سلام متین امیدوار بودم هنوز در تهران باشی. متین از جا برخاست و به استقبالش رفت -سلام پریا،خوش امدی،ترجیح می دم بعد از رفتن شما برگردم. -انتظارت خیلی طول نمی کشه چون فردا شب بر می گردیم. متین در سکوت به او نگرییست و پریا لبخند غمگینی زد و گفت: -مهم نیست شاید اینطوری بهتر باشه و در هلند بتونم فراموشش کنم. تابلوی دختر مو قرمز را که همراهش اورده بود روی میز گذاشت و افزود: -این روبرای تو اوردم.دوست دارم به عنوان یادگاری ازم قبولش کنی. -ولی این کارت درست نیست.می دونم که چقدر به این نقاشی علاقه داری -اره ولی بهتره که با خودم نبرمش.چون هر بار که نگاش می کنکم یاد قلعه و..به خاطر همین می خوام اون رو به تو بدم.حالا قبولش می کنی؟ -البته!این تابلوی نقاشی یه هدیه ی ارزشمند برای منه -ممنون حس می کردم تو هم مث من این نقاشی رو دوست داری -حست اشتباه نکرده -خوشحالم. -پریا بیا بشی. -نه باید برم.کارای نیمه تموم زیادی دارم که باید انجام بدم. -پس،فردا برای خداحافظی همراهتون به فرودگاه میام پریا سرش را پایین انداخت و گفت: -نه متین.اونجا خداحافظی از تو خیلی سخت تره متین ارام سرش را تکان داد وبه او نگریست و نگاهش باز موج گرمی را در درون پریا ریخت. -پریا سعی کن ارامش رو به زندگیت برگردونی. -امیدوارم که بتونم.اونجا اولین کاری که می کنم اینه که یه اسب بخرم و توی ویلای ییلاقیمون ازش نگه داری کنم. خندید و افزود: -در ضمن تصمیم دارم شنا رو حرفه ای دنبال کنم.
۱ ۹ ۲
-پریسا بهم گفت خیلی قشنگ شنا می کنی. -اره اقای جادوگر!نمی دونم چیکار کردی که دیگه از اب نمی ترسم. متین بار لبخند مرموزی زد.پریا به طرف در رفت و گفت: -تا با این لبخندات دبوونم نکردی بهتره برم. -پریا؟ -بله؟ -برات دعا می کنم که همیشه خوشبخت باشی -ممنون به دعای تو خیلی احتیاج دارم.و دعا کن باز بتونم بیام ایران. -ما منتظرت می مونیم. -دلم برات تنگ می شه متین به طرفش ررفت و زیر لب گفت: -من هم -خداحافظ متین. -خدا به همراهت پریا پیشت در اشکهایش را پاک کرد و به سرعت از پله ها پایی رفت.وقتی اقا و خانم مهدوی تا دم در بدرقه اش می کردند او متین را کنا پنجره دید که به او می نگریست و به علامت خداحافظی دستش را بالا برده بود و سری از تاسف تکان داد ور فت.  ********* ************************************************** صدای زنگ بلند ساعت دیواری داخل راهرو که نه بار نواخته شد متین سرش را از روی کتاب برداشت و ناخوداگاه نگاهش به تابلو افتاد که کار کتابخانه روی زمین به دیوار تکیه داده شده بود و ان دختر هنوز با چشمان نافذش به او می نگریست. لبخندی زد و زیر لب گفت” -لیلی با اون نگاه معنادارت باز از من چی می خوای؟دیگه کاری از من بر نمیاد.چون پریا امشب به زادگاهش بر می گرده اهس کشید و تابلو را برداشت و روی میز گذاشت و پارچه ای رویش کشید تا دیگر نگاهش با نگاه دخترک نقش بسته در تابلو تلاقی نکند.بعد به کنار پنجره رفت و از لای پرده به بیرون نگریست.شب زیبایی بود و بارانی که نرم نرمک می بارید.انعکاس تک چراغ روشن اتاق را جلوه گر می نمود.صدای زنگ در او را با تعجب به این فکر انددداخت که چه کسی می تواند باشد.پدر ومادرش تازه برای بدرقه ی خانواده ی عروسشان به فرودگاه رفته بودند و در ا موقع شب امادگی پذیرایی از هیچ مهمانی را نداشت وقتی ایوب در را باز کرد ماشینی با سرعت داخل حیاط د و میتن با دیدن رمدی که از ان پیاده شده و برایش دست تکان دادوعاقبت لبخندی بر لبانش نقش بست. -یاشار!باز تو بی هوا سروکلت پیدا شد؟ -اخه کُلام افتاده بود تو حیاط خونتون.حالا می خوای برم اگه ناراحتی؟ -بیا تو خیلی وقته ندیدمت.
۱ ۹ ۳
بالای پله ها به هم ر سیدند و یگدیگر را در اغوش گرفتند.متین در حالیکه او را به طرف اتاقش راهنمایی می کرد رو به ایوب که بلاتکلیف پایین پله ها ایستاده بود گفت: -ایوب رو استراحت کن! -چیزی نمی خواین؟ -نه!خودم از پسش بر میام -باشه اقا توی اتاق پاشار لبه ی پنجره نشست و گفت: -چه شب محزونیه -محزون ولی قشنگ.از کجا می دونستی تهرانم؟ -امروز امین رو تو خیابون دیدم بهم گفت برای مدتی اینجا موندی.راستی این داداش کوچیکه هم داماد شد و تو همین طوری رو دست مامانت موندی. متین حندید و گفت: -باز من یه بار ازدواج کردم ولی تو چی؟ لبخندی بر لبان یاشار نقش بست.او تنها دوست صمیمی بود که ا زدوران کودکی برای متین مانده بود. مادر و پدرش ترک تبریز یودتد ولی یاشار ترجیح داده بود برای کار و زندگی در تهران بماند.با این حال هر گاه به زادگاه پدرش می رفت حتما برای چند روزی هم مهمان متین بود.حالا یاشار داشت متفکرانه از پشت پنجره به بارانی که از پس پنجره های بسته به چشم می امد می نگریست.چهره ی پر صلابت و ارامش جاویدان روحش همیشه متین ر ا به تحسین وا می داشت ولی چیز مرموزی در عمق وجودش بود که متین هیچگاه نتوانسته بود سر از ان در بیاورد.مثل یک مانع یا رازی سر به مهر که او را علیرغم رفتار معمولی ادم متمایزی می ساخت. -یاشار بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ -من فعلا تصمیمش رو ندارم یکی باید این نسخه رو برای خودت بپیچه -تا وقتی از خلوت تنهایی خودم لذت می برم حتی فکرش رو هم نمی کنم. -می دونی فرق بزرگ من و تو چیه؟ -نه چیه؟ -تو عاشق تنهایی خود ساخته ای ولی من اسیر تنهایی ناخواسته ام -پس سعی کن عاشق باشی  -منظورت عشق زمینیه؟ -اره عشق به یه زن! یاشار ساکت ماند به طرف پنجره رفت و در حالیکه ان را می بست زیر لب گفت: -چه شب سردیه و با این حرف نشان داد علاقه ای به ادامه ی بحث ندارد.متین لبخند معناداری زد و گفت: -بشین تا برات یه قهوه ی گرم بیارم.با یه شب زنده داری با اجساس جطوری؟ -اصلا واسه همین این موقع شب اینجا اومدم.طوری دلشوره داشتم که نمی تونستم تو خونه بند بشم.
۱ ۹ ۴
-خوب موقعی ر وبرای شب زنده داری انتخاب کردی بشین تا بیام. موقعی که با دو فنجان قهوه به اتاق باز می گشت ساعت دیواری ده ضربه نواخت و متین بیاد اورد تا مدتی بعد مسافری با قلبی تنها ایران را ترک می کرد.داخل اتاق یاشار در حالیکه روی مبل راحتی جلوی شومینه لم داده بود به اهنگی از کریس دی برگ که داخل ضبط ارام می خواند گوش می داد با این مضمون که: ایا مرا چون مسافری می پنداری؟ که در جاده ای تاریک و خلوت، نوری را می بیند و زنی را…. که عشق به او خواهد بخشید. درست هنگامی که زن به بندر می رسد، و می خواهد دل شکسته اش را تسلی دهد باز می گردد و دوباره او را، راهی سفر می کند. ان گاه که تنها شدم، مطمئن بودم اتفاق بدی نمی افتد. گمان کردم تمام دنیا منتظر شنیدن قصه ی من هستند. عشق من،مرا باز گردان،به وجودت نیاز دارم، بازگرد و مرا به خانه برسان. بازگرد و این بالهای شکسته را تیمار کن… بازگرد و مرا به خانه برسان….
-یاشار بیا قهوه ات سرد شد یاشار رویش را به طرف متی برگرداند.اشک در چشمانش حلقه زده بود. ***************************************** چمدانهای کوچک و بزرگ حالا کنار در خانه جا خوش کرده بودند و خانواده ی مهدوی و خانواده ی عمو در ان لحظه های اخر تازه به یاد حرفهای نگفته افتاده بودند و با حرارت و بلند با مادر و پدر حرف می زدند.پریا بی حوصله جلوی ایینه روسریش را زیر چانه گره زد و در حالی که ساعتش را بدست کی کرد به کنار پنجره رفت.ان را باز کرد و بدنش را بیرون کشید تا قطرات باران روی صورتش بنشیند.پریسا که وارد شد پنجره را بست و به طرف او رفت.پریا لبخند زد و پریسا گفت: -حاضری؟ -اوهوم. پریسا دست به کمر ورندازش کرد.مانتو و شلوار شفید،کفش کتانی ابی و روسری طرح رنگین کمانش را از نظر گذراند.یقه ی مانتویش را مرتب کرد و گفت:
۱ ۹ ۵
– امشب هوا سرده به ژاکت روی مانتوت بپوش. -نه!همین طوری خوبه -چیزی شده؟ -چطور مگه؟ -خیلی تو هم رفتی -فقط یه کم کسلم.چقدر زود همه چی تموم شد.حالا باید با یه عالم خاطره برگردم. -همیشه گفتن عمر سفر کوتاس -روزی که پامو تو ایرون گذاشتم فکر نمی کردم یه روزی انقدردلبسته بهش بذارم و برم. پریسا او را در اغوش کشید و گفت: -دلم خیلی برات تنگ میشه تازه داشتم به بودنت عادت می کردم. -من در اولین فرصتی که پیش بیاد بازمیام ایران. -قول بده -قول مردونه گونه ی خواهرش را بوسید و گفت: -خب بریم دیگه برای اخرین بار به اتاق نگاهی انداخت و بیرون رفت. ********************************************** توی فرودگاه بعد از خداحافظی از عمو و زن عمو و اقا و خانوم مهدوی بالاخره سهیل او را کنار کشید و گفت: -باز میای؟ -حتما -سهیل منو بخشیدی؟ -تو کاری نکردی که نیاز به بخشش داشته باشی. -ولی… -پریا دارم سعی می کنم همونی بشم که تو ازم توقع داری -ممنون.نمی دونی با این حرفت چقدر عذاب وجدانم رو کم کردی. پدر پیش انها امد: -خب دیگه بریم. -خداحافظ سهیل. -به امید دیدار. پریسا هنور با چشمان پر از اشک به او زل زده بود.برای چندمین بار همدیگر را در اغوش گرفتند: -دعا می کنم با امین خوشبخت باشی. -منم امیدوارم خواهر کوچولوم خوشبخت باشه -نمی دونم چرا فکر می کنم دارم همه چیزم رو ایران جا می ذارم و میرم.
۱ ۹ ۶
اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: -پریسا نمی دونی تو دلم چه غوغایه!چه اتیشی شعله می کشه پریسا گریه اش گرفت و زمزمه کرد: -خیلی زود برگرد پریا،خیلی زود. صدای پدر باز بگوش رسید -پریا امین جلو امد و اندو را از هم جدا کرد. -پریا برو -باشه…خداحافظ پریسا. -خداحافظ.مراقب خودت باش ************************************************ حالا متین داشت برای چندمین بار فنجان خالی یاشار را پر می کرد. -متین این ضبط صوت رو خاموش کن داره دیوونم می کنه -تو حالت خوبه؟ -اره -نه خوب نیستی.بگو چی شده؟می دونم تو امشب فقط شب نشینی ساده اینجا نیومدی.بهم بگو چرا انقدر بی قراری؟ -می گم ولی حق نداری به خاطر اون چیزایی که می شنوی سرزنشم کنی. -برای چی باید یه همچین کاری بکنم؟ -چون خودمم به خاطرش احساس حماقت می کنم. -از من مطمئن باش.هنوز تو این همه سال منو نشناختی؟ -چرا شناختمت.به خاطر همین امشب اومدم پیشت دلم می خواد فریاد بکشم. -بگو چی شده من گوش می دم. -اول یه فنجون قهوه ی دیگه برام بریز. وقتی متین فنجان قهوه اش را پر می کرد یاشار درددلش را شروع کرد: -متین عاشق شدم.بدجوری هم شدم! -خب اینکه بد نیست -خیلی هم بده.مسخره س ادمی مثل من که به قول شماها قلبش از بتون ارمه س حالا اینطوری بزنه به سیم اخر.در زمان و مکانی دیدمش که اصلا انتظار یه رابطه ی شدید احساسی رو نداشتم.با یه نگاه بهش زندگیم دگرگون شد.وقتی ناخوداگاه نگاهم در نگاهش گره خورد.انگار رو اتش فشان بودم اون لحظه به خودم گفتم تمومه بالاخره اونی که می خواستم پیدا کردم ولی اون منو ویرون کرد و رفت.در یه چشم بهم زدن همه چی تموم شد.مامان وبابا رو تو ترکیه ول کدم و برگشتم ایران.اگر چه در ظاهر ارومم ولی متین خدا می دونه چطور از درون متلاشی دختری شدم که نه اومدنش رو و نه ذفتنش رو باور دارم.چند باررفتم اونجا که دیده بودمش به این امید که بتونم پیداش کنم
۱ ۹ ۷
ولی نبود و تو تهران هم ناخوداگاه چشمم همه جا دنبالش می گرده.هر کی رو شکلش می بینم قلبم می ریزه و نکته ی بسیار مضحک قضیه اینه که حالا دیگه جزیی از زندگیم شده.اگر چه می خوام رهاش کنم ولی نمی تونم. هنوز باران می امد.یاشار رفت کنار پنجره و افزود: -حالا اون داره بی خیال از اونچه سرم اورده یه گوشه از دنیا به زندگیش ادامه میده.بدون اینکه بدونه چطوری خواب و خوراک رو از من گرفته متین کنارش امد وبرای همدردی دست رو شانه اش گذاشت و گفت: -شاید پیداش کردی. -اینجا نیومدم که بیخود امیدوارم کنی. رو به متین افزود: -کاری کن فراموشش کنم. هنوز حرفش تمام نشده بود که دستش روی پارچه ی روی میز کشیده شد و تابلوی نقاشی همراه ان از لبه ی میز سرخورد و روی کف سرامیک اتاق افتاد و با صدای بلندی شکست  متین با عجله به طرف تابلو رفت -این چطوری افتاد؟ -مثل اینکه دست من بهش خورد.اخه مرد حسابی این تابلو روی میز چیکار میکنه؟چرا نزدیش به دیوار؟ -چون طاقت نگاه نافذ اون دختر رو ندارم.یاشار این تابلو برام خیلی ارزش داره شانس اوردی که خودش نقاشی خراب نشد و گرنه پوست سرت رو می کندم.حالا چرا این طوری به نقاشی زل زدی؟ -این رو کی کشیده؟ -یه دوست -متین اون دختره که ازش برات گفتم خیلی شبیه این نقاشیه.مثل همین نقاشی هم یه حلقه به پره بینیش داشت نقاشی را روی میز گذاشت وبه طرف متین برگشت رنگش حسابی پریده بود -بهم بگو این نقاشی رو کی کشیده؟ -تو دختره رو کجا دیدی؟ -منظورت کدوم دختره؟ -همونی که ازش برام گفتی -اون روزی که به مرز ایران رسیدیم تا فرداش برای کار مهاجرتمون به ترکیه بریم اونجا با این که همه ی مدارکم درست و بی نقص بود با این حال یه بهانه ی الکی جور کردن و نداشتن برم.بهم قول دادن اگه چند ماهی بمونم کارم درست میشه ولی من برگشتم ایران و مامان و بابا تنهایی به امریکا رفتند.متین به حرفام گوش میدی؟حالا تو چرا زل زدی به این نقاشی؟چرا بهم نمی گی این رو کی کشیده؟ -حالا فقط تو باید جواب منوبدی از اون دختر بیشتر برام بگو -تو قلعه ی جاویدان دیدمش. لبخندی محو روی لبانش نقش بست و ادامه داد:
۱ ۹ ۸
-وقتی دنبالش می رفتم تا چشم بر هم زدم دیدم غیبش زده.تازه چند لحظه ی بعد فهمیدم خانوم از کوه لغزیده و میون زمین و هوا معلق مونده خواست خدا بود که پیداش کردم و نجاتش دادم وگرنه اون….متین جی شده؟چرا رنگت مث گچ دیواره؟!می خوی برات اب قند بیارم؟ متین که انگار داشت با خودش حرف می زد گفت: -حالا تازه معنی حرف مراد رو می فهمم.یاشار شاید باورت نشه ولی من اون دختری که دنبالش می گردی می شناسم. یاشار روی صندلی وا رفت.متین با عجله به طرف تلفن رفت و مشغول شماره گرفتن شد بالاخره یاشار از شوک بیرون امد و گفت: -داری سر به سرم می ذاری؟چطور ممکنه بشناسیش،یعنی واقعا می دونی اون کیه؟ -بله!ای بابا اینام که جواب نمی دن حتما رفتن. – کی رفته؟ متین عصبی گفت: -همون دختره امشب قراره با پدر و مادرش ایران رو ترک کنه یاشار مثل مسخ شده ها جلو امد عصبی خندید و گفت: -بس کن حوصله ی شوخی ندارم -یاشار من جدیم.باور کن می شناسمش.اسمش پریاست همونی که این تابلو رو کشیده. -پریا؟! نگاهش با نگاه دختر نقاشی شده گره خورد.متین حالا داشت شماره ی دیگری را می گرفت و زیر لب می گفت: -خدا کنه لااقل اینا باشن.گوشی را بردار امین. امین داشت مسواک می زد که تلفن زنگ زد: -پریسا گوشی را بدار -من دستم بنده خودت بردار امین با دمپایی رو فرشی لخ لخ کنان و مسواک بدست به طرف تلف رفت. -بله؟ -امین چرا گوشی رو بر نمی داری؟ -داشتم مسواک می زدم چی شده؟چرا صدات می لرزه؟ -تو کی برگشتی؟ -یه ربعی میشه -پریا کجاست؟ -خب معلومه کجاست تو فرودگاه تو که منو نصف عمر کردی بگو ببینم چی شده؟ -بابا تلفن همراهش رو برده؟ -نه تلفنش پیش منه.اونا هم تو راهن دیگه باید برسن خونه -عموی پریا چی ؟
۱ ۹ ۹
-اونام با ما برگشتن یاشار رو به متین گفت: -ازش بپرس پروازشون چه موقعی یه؟ -امین شنیدی؟ -اره!کی اونجاس؟ -جواب بده امین.چه ساعتی پروازشونه؟ امین نگاهی به ساعت انداخت و گفت: -حالا ساعت یه ربه به دوازده س.یه ربع دیگه -من همین حالا میرم فرودگاه -امکان نداره بهشون برسی اخه بگو چی شده؟ -اونی که پریا دنبالش می گشت رو پیدا کردم. ارتباط قطع شد و وقتی پریسا از اشپزخانه بیرون امد دید امین گوشی به دست ساکت و با دهان باز به او خیره مانده متین به طرف در اتاق دوید: -یاشار بیا -کی؟ -یه ربع دیگه -خدایا هنوز باورم نمیشه! -عجله کن پسر ** ************************************************** ساعت یازده و پنجاه دقیقه ی شب ماشین یاشار در خیابان های تهران با سرعتی دیوانه وار به طرف فرودگاه در حرکت بود.متین در تمام مدتی که یاشار با اعصاب متشنج به زمین و زمان لعنت می فرستاد ترجیح داد ساکت بماند ولی وقتی نزدیک بود با موتور سواری تصادف کد سکوت را شکست و به او تشر زد: -مث اینکه میخوای جنازمون به فرودگاه برسه؟ -باید قبل از پرواز ببینمش -اخه به چه قیمتی؟ -به هر قیمتی!! همان موقع ماشینی از فرعی بیرون امد و انها با همان سرعت زیاد از چند میلی متریش رد شدند.ببیچاره راننده از ترس چشماش ار حدقه بیرون زده بود.متین سری از تاسف تکان داد وبه یاشار نگریست او براستی مهار ناشدنی بنظر می امد. نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: -دوازده و پنج دقیقه شده. یاشارپایش را روی ترمز گذاشت و ماشین با صدای گوشخراشی کنار جاده متوقف شد.با مشت روی فرمان ماشین کوبید و با بغض گفت:
۲ ۰ ۰
-لعنت به این شانس.دیگه رفته و من هرگز نمی بینمش.اخه چطوراون در چند قدمی من بود و نفهمیدم. -هنوز داره بارون میاد -متین اصلا می فهمی من چی میگم؟ -وقتی بارون میاد ممکنه پروازا با تاخیر مواجه بشن -ولی پروازای خارجی به ندرت تاخیر دارن. -شاید این یکی از اون احتمالای نادر باشه -تواین دنیای مسخره هر چیری ممکنه اتفاق بیفته جز اون چیزی که من می خوام. -راه بیفت. -چشم قربان. ***** ************************************************** بلندگوی فرودگاه شماره پرواز انها را اعلام کرد: -مسافرین پرواز به مقصد امستردام لطفا به طرف جایگاه پدر بلیطها را از کیفش در اورد و گفت: -خب بریم دیگه پریا زیر لب گفت: -کاش یه کم بیشتر تاخیر داشت پدر به او چشم غره رفت و مادر با ارنج به او زد یعنی اینکه دهانش را ببندد.پریا اهی کشید و ساکت شد.وقتی سوار اتوبوس مخصوص میشدند ناخوداگاه نگاهی به پشت سر انداخت.مادر او را جلو راند. -بیا پریا،چقدر به پشت سرت نگاه می کنی؟ وقتی همراه دیگر مسافران سوار شدند پریا باز هم ان دختر مو قرمز را دید که درونش چان گرفت و به حای او با نگاه بی قرار به روبرو خیره ماند.درهای اتوبوس بسته شد و پریا برای انکه بر اثر سرگیجه ای که گرفتارش شده بود نیفتد دو دستی میله ی اتوبوس را گرفت که ناگهان صدایی در گوشش طنین انداخت  -صبر کنید اتوبوس رو نگه دارین.صبر کنین. پریا که هنوز سرگیجه داشت متوجه شد پدر و مادرش و چند تا از مسافرها ازشیشه ی پشتی اتوبوس با تعجب به بیرون می نگرند. او هم کنجکاو نگاه انها را تعقیب کرد و یکدفعه صدای فریادش داخل اتوبوس طنین انداخت. -نگه دارین تو رو خددا نرین -پریا دیوونه شدی؟این کارا یعنی چی؟ -نه به خدا!مامان این بار دیگه سراب نیست خودشه که داره دنبال اتوبوش میاد بالاخره پیدام کرد.اومده دنبالم چون هنوز دوست داره چون… یاشار دیگر حسابی از انها فاصله گرفته بود بنابراین در کمال ناامیدی بر جای ماند ولی بالاخره بعد از داد و فریادهای پریا راننده اتوبوش را نگه داشت و پریا از ان پایین امد.یاشار که جان دوباره ای گرفته بود باز شروع به دویدن کرد  -پریا…پریا…
۲ ۰ ۱
پریا هنوز سرگیجه داشت.دید که پدر و مادرش پیاده شدند و اتوبوس بعد ازمدتی دوباره براه افتاد.صدای مردی که انقدر برایش اشنا می نمود نزدیک و نزدیکتر شد.هنوز نامش را صدا می زد و پریا هنوز سرگیجه داشت و معلق بین خود و ان دختر موقرمز،لبخند عمیقی برلبانش نقش بسته بود و چشمهایش از شادی می درخشید مانده بود.چون نتوانست جلوی لرزش پاهایش را بگیرد مجبور شد روی زمین بنشیند.یاشار به او رسید و نفس نفس زنان بالای سرش ایستاد.اشک در چشمان مرد حلقه زده بود و لبانش می لرزید و پریا هنوز جرات نداشت نگاهش کند.او هم روی زمین کنارر پریا زانو زد و با التماس گفت: -به من نگاه کن. -نمی تونم می ترسم ب از سراب اشی. یاشار دست سرد او را در دست گرفت و زیر لب گفتک -قسم می خورم که واقعیم.فقط کافیه نگام کنی.می خوام تو چشمات بخونم که دیگه مال منی.پریا سرش را بالا گرفت حالا اشک در چشمان او هم حلقه زده بود. -چطور پیدام کردی؟ -حالا مهمترین مسئله اینه که بدونم تو هم منو دوست داری یا نه؟ صدایی از اعماق وجود پریا گفت: -مرد غریبه!عشق من به تو پابرجاست -متشکرم اگه بمیرم هم دیگه نمی ذارم ازم جدا بیفتی در ضمن اسم من یاشاره -یاشار!یعنی بودنت رو باور کنم؟اره باورت می کنم دیگه هیچ تردیدی برای پذرفتنت ندارم یاشار بی هیچ تردیدی او را در اغوش گرفت پدر و مادر با دهان باز از تعجب به ان صحنه می نگریستند.ولی نگاه متین متوجه پرنده ی سفیدی بود که بالای سر پریا و یاشا چرخ میزد.هواپیما از باند برخاست و بدون پریا و پدر و مادرش راهی هلند شد.وقتی اندو دست در دست یکدیگر به جمع انها می پیوستند دیگر باران نمی بارید. پـــــــایـــــــــــان




:: موضوعات مرتبط: رمان , ,
:: برچسب‌ها: رمان , کمبود عشق , رمان زیبا ,
:: بازدید از این مطلب : 529
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : علی
ت : سه شنبه 3 شهريور 1394
.
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی